سال ها دل غرق آتش بود و خاکستر نداشت
بازکردم اين صدف را بارها گوهر نداشت
از تهيدستي قناعت پيشه کردم سال ها
زندگي جز شرمساري مايه اي ديگر نداشت
هرکجا رفتم به استقبالم آمد بي کسي
عشق در سوداي خود چيزي از اين بهتر نداشت
بارها گفتي ولي از ابتداي عاشقي
قصه سرگشتگيهايت مگر آخر نداشت
سالها بر دوش حسرتها کشيدم بار عشق
هيچ دستي اين امانت را ز دوشم برنداشت

نظرات شما عزیزان: