سایه روشن
اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور




نميدانم از فراق تو بنالم يا از غريبي خودم؟

نميدانم تو را بخوانم که برگردي يا خودم را دعا کنم که بيايم؟

از اين بسوزم که نيستي يا از آن بنالم که چرا هستم؟

هيچ ميگويي اسيري داشتي حالش چه شد؟

خستهء من نيمه جاني داشت

احوالش چه شد؟

دلم تنگ است نميدانم ز تنهايي پناه آرم کدامين سوي.

پريشان حالم و بي تاب ميگريم و قلبم بي امان محتاج مهر توست.

نميداني چه غمگين رهسپار لحظه هاي بي قرارم

من به دنبال تو همچون کودکي هستم.***



دلتنگي هميشه از نديدن نيست

لحظه هاي ديدار با همه زيبائي گاه پر از دلتنگيست که

مبادا ديدار شيرين امروز خبر تلخ فردا باشد.


 

یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, :: 23:41 ::  نويسنده : سایه جون




وقتي در ايوان دلتنگي هايت مي نشيني وقتي که پشت يک پنجره باراني بي هوا شاعر مي شوي... وقتي ديگر کسي براي شنيدن جمله هايت به اندازه لحظه اي فرصت نمي گذارد... کسي هست که مي شود به او پناه برد. کسي که شب دلتنگي را با او مي توان قسمت کرد.

نگاهت را از سنگفرشهاي خيس و سرد کوچه هاي باران زده جدا کن.

تا چه وقت مي خواهي ياسهايت را به ساقه گلهاي گلدان هاي اتاقت پيوند بزني؟

تا چه وقت مي خواهي در کوره راههايي که براي خودت ساخته اي قدم برداري؟

مي توان از تاريکي ها گذشت مي توان خود را در کوچه هاي سبز دوباره يافت.

يک نفر هست يک نفر که تا خواب دوباره چشمهايت با توست.

شب دلتنگي هايت را با او قسمت کن........تنها با او!!!

یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, :: 23:38 ::  نويسنده : سایه جون




همه روزهاي زندگيم و همه لحظه ها و ثانيه هاي آن مرا بياد تو

مي اندازد ...

بياد خندهايت ،گريه هايت...

من از دوري تو داغون داغونم دلم مي خواهد فراموش کنم...

ولي نمي شود...

کاش ميشد مُرد اين روزها را نديد ..

از تو دورم چرا نميميرم؟!! ...

همه چيز تلخ است ....

غروب آفتاب ،صداي ساحل دريا ....

همه جا بوي تو را مي دهد و چه سخت است که در کنارم نيستي ...

نميشد که حتي يک لحظه تو را ببينم و بگويم که زندگي بي تو، يعني مردن ...

چه مي شد که بيايي و ببيني که بي تو حال من خراب است ....

ميدانم نميايي ....

و باز دلم را شکستم با دستان خودم...

و چه سخت مي شود تک تک تکه هاي ان را چسباند...

کمک تو را مي خواهد ...

نيايي ترک هاي آن ميماند ...

بيا که بي تو دلم دوا ندارد ...

چه ساده امدي و رفتي ...

چه رويا بود با تو بودن ها ....

گفتم که خاطره نماند اين روزها .....

بيادت هرشب ميگريم تا دوريت را تحمل کنم ....

مي ترسم آري ميترسم ....

از ان روزي که نباشي ....

نيستي تو خود ميداني ....

گفتي و گريستم گريه هايم پايان نداشت ....

فهميدي چه روزي را گفتم ؟!!!....

مي ترسم .....ميدانم شنيده اي از من اين کلام را ....

اري ميترسم..

یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, :: 23:36 ::  نويسنده : سایه جون


چه تلخ.... اين روزها ميروند ،ودست هايم گرماي دستان تو را کم دارند.

ميداني که اين روزها به همه چيزها حسوديم ميشود ؟

به نفسهايت ،که هميشه و همه جا

چه خواب و چه بيدار در کنارت هستند .

به اسمان، که از آن بالا قامتت را ميبيند ،

و به زميني که روي آن قدم ميگذاري و حسرت آن قدمها را مي خورم

و با خود ميگويم :کاش ميشد دلم را پهن مي کردم تا جاي رد پاهايت روي دلم جا ميماند ....

به همه آنهايي که تو را مي بينند و صدايت را مي شنوند

و گرمايي دستانت را لمس ميکنند

هنگام سلام کردن با تو ....

و چقدر دلم براي خندهاي لباهايت تنگ شده است ...

چقدر سخته است کنارم نيستي، دلم براي آرمش با تو بودن

تنگ شده است.

کاش ميشد براي يک لحظه!! يا حتي در خواب

من را در آغوشت بگيري ...

گريه هايم ديگر امان ادامه دادن را به من نمي دهند .....

آرزوي دلم بر باد رفت

به خدا ميسپارمت

گريه هاي تنهاي من

دوستت دارم  

یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, :: 23:34 ::  نويسنده : سایه جون






دلم بي عشق مي ميرد

بسان ماهي افتاده اي بر خاک

دلم بي عشق مي گيرد

چه خورشيدي به زير ابر و مه پنهان

دلم همچون کبوتر

در هواي عشق پر گيرد

اگر بام محبت را نيابد

خسته از پرواز مي ميرد

دل بشکسته چنان ساز شکسته ايست

نواي خوش کجا خيزد

از آن سازي که بشکسته است

اگر عشقي نباشد

آن شکسته ساز مي ميرد

دلم بي عشق ... چون دشت و کويري خشک مي سوزد

یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, :: 23:29 ::  نويسنده : سایه جون



انچه ميماند برايم ياد توست
انچه مانده بر دلم سيماي توست
گرچه سيمايت به دل ارامش است
ليك اين دل تنگ آن اخلاق توست
تنگ ميگردد دلم هرصبح وشام
اخر اين دلخسته هردم ياد توست
ني منه دل خسته تنها منتظر
صفحه اين دستگاهم ياد توست
بسكه من از تو نوشتم روي آن
ذره ذره جاي جايش نام توست
ازفراقت جان برفت ودل بسوخت
اين دل بيچاره تنها جاي توست
تو چگونه از كنارم رفته اي؟
تو كه ميداني. دلم همراه توست...  

 

شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, :: 14:37 ::  نويسنده : سایه جون



بر هرچه مينگرم ؛

نــــام تـــو بر آن نقش بسته است

و کليد باغ لبخند خداوند به دست توست ...

تو آن کتاب گشوده ، هميشه بي ترديدي و

دل بسته تو اسير خداوند است در زمين ...

نـــام تـــو ؛

رمز عبور است و

گشايش به اشاره توست ...

در روزگار قحطي چشمانت؛

آسمان دلم ، جولانگاه ابرهاي حيرت زاست ...

نبودنت؛

کوه وار آواريست بر سينه ام .

اي بهانه بودن و ماندن و سرودن!

محتـــاج چشـــم تـــو ام ...

بازآ و باز جاري کن!

در دشت جــان خستــه ام

رود مهــرت را ...

 

شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, :: 14:35 ::  نويسنده : سایه جون



رفتي در فصلي که تنها اميدم خدا بود و ترانه و تو که دستهايت سايه باني بود بر بي کسي هاي من ...
تو که گمان مي کردم از تبار آسماني و دلتنگي هايم را در مي يابي
تو که گمان مي کردم ساده اي و سادگي ام را باور داري
و افسوس که حتي نمي خواستي هم قسم باشي ...
افسوس رفتي ... ساده ، ساده مثل دلتنگي هاي من و حتي ساده مثل سادگي هايم !
من ماندم و يک عمر خاطره و حتي باور نکردم اين بريدن را
کاش کمي از آنچه که در باورم بودي ، در باورت خانه داشتم !
کاش مي فهميدي صداقتي را که در حرفم بود و در نگاهت نبود
کاش مي فهميدي بي تو صدا تاب نمي آورد ...
رفتي و گريه هايم را نديدي و حتي نفهميدي من تنها کسي بودم که ....
قصه به پايان رسيد و من هنوز در اين خيالم که چرا به تو دل بستم
و چرا تو به اين سادگي از من دل بريدي ؟!!
که چرا تو از راه رسيدي و بانوي تک تک اين ترانه ها شدي ؟!!
ترانه ها يي که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگي ام را باور نکردي !

گناهت را مي بخشم ! مي بخشمت که از من دل بريدي و حتي نديدي که بي تو چه بر سر اين ترانه ها مي آيد !

ديدي اشک هايي را که قطره قطره اش قصه ي من بود و بغضي که از هرچه بود از شادي نبود !
بغضي که به دست تو شکست و چشماني که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتي به اين اشکها اعتنا نکردي !
اعتنا نکردي به حرمت ترانه ها يي که تنها سهم من از چشمانت بود !
به حرمت آن شاخه ي گل سرخ که لاي دفتر ترانه هايم خشک شد !
به حرمت قدمهايي که با هم در آن کوچه ي هميشگي زديم !
به حرمت بوسه هايمان ! نه !
تو حتي به التماس هايم هم اعتنا نکردي !


قصه به پايان رسيد و من همچنان در خيال چشمان سياه تو ام که ساده فريبم داد !
قصه به پايان رسيد و من هنوز بي عشق تو از تمام رويا ها دلگيرم

خدانگهدار ... خدانگهدار

شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, :: 14:32 ::  نويسنده : سایه جون

 غريب است دوست داشتن. و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتي مي‌دانيم کسي با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ريشه دوانده؛

به بازيش مي‌گيريم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بي رحم ‌تر.

تقصير از ما نيست؛ تماميِ قصه هايِ عاشقانه، اينگونه به گوشمان خوانده

شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, :: 14:29 ::  نويسنده : سایه جون






صخره تويي سنـــگ تويي خالي  از احساس تويي

 

سست تر از شيشــــه منم  ، خنجـــرِ الماس تويي

 

شعله ور از عشق منــم  بي خبـراز عشـــق تويي

 

قله ي احســــــاس منــم   ،   بر تنم آن داس تويي

 

پنجره ي   باز  منــم   ،   عاشــــــــــقِ   پرواز   منم

 

نرده ي  ديوار  تويي  ،  من ملَكـَـــــم   نــــاس تويي

 

منشآ  هر  قهـــــر  تويي   ،   باغِ پر از مهــــــر  منم

 

هندسه ي  درد  تويي  خط كـش  و مقيــــاس تويي

 

در  دل ِ شطرنجي  تو  كيـــــش   منم   مـــــات منم




 

در  ورقَِ  بــــــازيِ  دل   ،   دزد  تــــــك   آس   تويي

 

خســـــته   و  آواره  منـــم ، از  رمـــق  افتاده  منم

 
فارغ  از  احــــوالِ  من   و  يــــخ زده احساس  تويي

شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, :: 14:20 ::  نويسنده : سایه جون

افسوس...

امروز در ميان تكه پاره هاي بر جاي مانده از روزهاي صبوري، چشمم به دست نوشته اي سياه بر تخته اي سپيد افتاد كه او هم مثل من دستخوش دست بي رحم فراموشي گشته بود، آنچه باعث شد بخوانمش دلتنگي ام براي تويي كه ديگر سايه نگاهت هم از كنار دور ترين ديوار خانه متروكه دلم رد نميشود نبود، كنجكاوي كودكانه اي بود كه هميشه مرا به سوي اشتباهات گذشته ام فرا مي خواند...

 نقل به مضمون نوشته بودي: "مي دانم بد كرده ام، مي دانم كه چه رنجي كشيده اي، خوب بمان و مهلت بده تا من هم خوب شوم..." اين صلح نامه اي بود كه تو پس از قهري چند روزه برايم نوشته بودي، قهري عاشقانه از سوي من، براي تنبيه كسي كه غم يك روز نبودنش، با اندوه از دست دادن همه داشته ها و نداشته هايم برابر بود، قهري كه هر ساعتش هزار سال از عاقبت يزيد بود و هر دقيقه اش عمر ايوب، قهري كه آزمون عشقمان شد، چه اشك ها كه در آن چند روز براي هم نريختيم و چه خاطراتي كه از ذهن نگذرانديم...
 آن روزها هم گذشت اما از روز زيباي بازگشتنت همان تخته سپيد و دستخط سياه ماند و عهدي كه هيچگاه به ثمر نرسيد و البته سهم من كه دلي شكسته بود و لباني خاموش و نگاهي مبهوت به آنچه تو "دست تقدير" خواندي اش و افسوس براي روزهايي بدون تو كه در حسرت نگاهي آشنا و دستي گرم و آغوشي مهربان بر مني خواهد گذشت كه تنها گناهم عشقي بي انتها به معشوقي بود كه شيدايي ام را جنون، پايبندي ام را فريب و بي قراري ام را نياز خواند...


شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, :: 14:13 ::  نويسنده : سایه جون



طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته

شعر مي گويم به يادت در قفس غمگين و خسته

من چه تنها و غريبم بي تو در درياي هستي

ساحلم شو غرق گشتم بي تو در شبهاي مستي



تو را گم مي کنم هر روز و پيدا مي کنم هر شب

بدين سان خواب ها را با تو زيبا مي کنم هر شب

تبي اين کاه را چون کوه سنگين مي کند آنگاه

چه آتش ها که در اين کوه برپا مي کنم هر شب


دورم ز تو اي خسته خوبان چه نويسم؟

من مرغ اسيرم به عزيزم چه نويسم؟

ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد

با آن دل گريان به عزيزم چه نويسم؟



يک بوسه ز لبهاي تو در خواب گرفتم

انگار لب از چشمه مهتاب گرفتم

هرگز نتواني تو ز من دور بماني

چون عکس تو در سينه خود قاب گرفتم


 

جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 18:44 ::  نويسنده : سایه جون



باز باران آمده تا در زير آن قدم بزنم

باز دلم گرفته تا همراه با باران اشک بريزم

باز دلتنگي به سراغم آمده تا به ياد تو بيفتم

باز بي قراري و باز هم چشم انتظار

احساس من در اين روز باراني ، احساسي به لطافت باران ، به رنگ آبي

آرزويي در دلم مانده ، شبيه حسرت ، شايد هم يک رويا

آن آرزو تويي ، که حتي لحظه اي انديشيدن به اين آرزو

مانند لحظه پريدن است ، مانند لحظه زيباي به تو رسيدن است

شيرين است آرزوهاي عاشقانه ، به شيريني لبهاي تو ،

باز هم باران مرا به روياها برده ،

خيس کرده قلب عاشق مرا با قطره هاي مهربانش، ديوانه کرده اين هوا ،

قلب مرا ، چه زيباست قدم زدن به ياد تو در زير قطره هاي بي پايانش

باز باران آمده تا ياد مرا در دلت زنده کند، تا به ياد آن روز به زير باران بيايي

تا عطر حضور تو بيايد در آسمان آبي احساس تا باران بياورد

عطر تو را به سوي من ، تا زيباتر کن آن احساس عاشقانه من

يک لحظه هاي چشمهايم را بر روي هم گذاشتم ،

قطره هاي باران بر روي گونه ام سرازير ميشد ،

به روياها رفتم ، دلم برايت تنگ شده بود خواستم براي يک لحظه تو را در روياها ببينم

تا آتش دلتنگي هايم کمي کمتر شود ، تا دلم باز هم به عشق ديدنت آرامتر شود ،

پرنده از شوق اين باران با ديدن ديوانه اي مثل من ، عاشقتر شود!

من و بودم سکوت بود و تنهايي و آسمان،تنها مي آمد صداي قطره هاي باران

سکوت روياهاي مرا به حقيقت نزديک ميکرد ، اين باران بود که مرا در روياها براي ديدن تو همراهي ميکرد

تو را ديدم ، نميدانستم درون روياهايم هستم ، از آن شاخه به سوي تو پريدم ،

تو را در آغوش خودم کشيدم ،گفتم که دلم برايت تنگ شده بود عزيزم

از آن رويا بيرون آمدم ، حس کردم دلم آرامتر شده ، تو در کنار مني و باران تمام شده...

 

جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 18:38 ::  نويسنده : سایه جون



مه روزهاي زندگيم و همه لحظه ها و ثانيه هاي آن مرا بياد تو

مي اندازد ...

بياد خندهايت ،گريه هايت...

من از دوري تو داغون داغونم دلم مي خواهد فراموش کنم...

ولي نمي شود...

کاش ميشد مُرد اين روزها را نديد ..

از تو دورم چرا نميميرم؟!! ...

همه چيز تلخ است ....

غروب آفتاب ،صداي ساحل دريا ....

همه جا بوي تو را مي دهد و چه سخت است که در کنارم نيستي ...

نميشد که حتي يک لحظه تو را ببينم و بگويم که زندگي بي تو، يعني مردن ...

چه مي شد که بيايي و ببيني که بي تو حال من خراب است ....

ميدانم نميايي ....

و باز دلم را شکستم با دستان خودم...

و چه سخت مي شود تک تک تکه هاي ان را چسباند...

کمک تو را مي خواهد ...

نيايي ترک هاي آن ميماند ...

بيا که بي تو دلم دوا ندارد ...

چه ساده امدي و رفتي ...

چه رويا بود با تو بودن ها ....

گفتم که خاطره نماند اين روزها .....

بيادت هرشب ميگريم تا دوريت را تحمل کنم ....

مي ترسم آري ميترسم ....

از ان روزي که نباشي ....

نيستي تو خود ميداني ....

گفتي و گريستم گريه هايم پايان نداشت ....

فهميدي چه روزي را گفتم ؟!!!....

مي ترسم .....ميدانم شنيده اي از من اين کلام را ....

اري ميترسم..

جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 18:34 ::  نويسنده : سایه جون

شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم
سحری چو آفتابی، ز درون خود، بر آیم
تو مبین که خاکم از، خستگی و شکستگی ها
تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبک تر آیم
همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخ کامم
تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکّر آیم
من اگر برای سیبی، ز بهشت رانده گشتم
به هوای سیبت اکنون، به بهشت دیگر آیم
تب با تو بودن آن سان، زده آتشم به ارکان
که زگرمی ام بسوزی، من اگر به بستر آیم

غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت
صله ی غزل، تو حالا، چه فرستی از برایم؟
صله ی غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟
نه که بار خاص باید، بدهی و من در آیم؟
تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای، با سر آیم.

 

 

سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:, :: 23:4 ::  نويسنده : سایه جون

پشت احساس عمیق دل من
شهری از جنس دل است
که اگر پا بگذاری آنجا
روی هر خشت و گلش نام خودت را بینی
و اگر منت خود را به سرم بگذاری قدمت روی نگاهم
بنشینی آنجا
دختری را تو ببینی که لباسش پر گلهای اقاقیست ، بنفشه ست ، یاس است
و به سویت آید با نگاهی که پر از احساس است
گوش کن زیر لبش زمزمه ای میخواند
که اگر تا مهتاب تو کنارم باشی
آسمان دل من تا به ابد آبی است
آه این قلب پراز خواهش من
از جدایی نگاه تو دگر عاصی است
تو بمان تا به سحر
نه سحر تا به ابد
عشق همین جا جاریست
این همه زیبایی و چراغانی شهر دل من
مال تو است
امشب این جا جشن است
و تمام گلها میرقصند
قاصدک جار زده
که تو این جا هستی
شاپرک آمد وگفت هدیه تان آماده ست
باز کن هستی من
تاب ندارم دیگر
و تو پوشال دلم را دیدی
ومیان گل نرگس تو کلیدی دیدی
ومن آرام در گوش تو رازش گفتم
وتو آرام نگاهم کردی
تو به من خندیدی
تو کلید دل من را به ته رود صفا انداختی
تو کنارم ماندی
نه به مهتاب و سحر
تو کنارم ماندی تا به ابد

 

دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 22:17 ::  نويسنده : سایه جون



به هواي قلب من آمدي و گفتي عاشقي ،اما اينک هواي قلبم را نداري
به عشق بودنم آمدي و گفتي عاشقم هستي ، گفتي مثل ديگران بي وفا نيستي و تا آخرش با من هستي
اينک نه تو را ميبينم نه عشقي از تو را
اينک نه وفا را ميبينم و نه محبتي از تو را
حالا تنها خودم را ميبينم و چشمهاي خيسم را ، اينک تنها قلبي شکسته را در سينه حس ميکنم که
بدجور پشيمان است که چرا به تو دلبسته
چرا با تو عهد عشق را بست ، عشق تنها يک ( کلمه ) بود نه آن احساسي که تا ابد ماندگار بماند
آمدي و يک يادگاري تلخ در قلبم گذاشتي و اينک هواي قلبم را با حضورت سرد کردي
شب که ميرسد خيس است چشمهاي خسته ام ، از فردا بيزارم دلم نميخواهد کسي بفهمد که
دلشکسته ام
نميخواهم ديگر با غروب روبرو شوم ، غروب همان آتشي است که در اين لحظه هاي تنهايي بيشتر
ميسوزاند دلم را
گرچه نميتوانم ،اما نميخواهم ديگر به تو فکر کنم ، نميخواهم ديگر يک لحظه نيز در فکر حال و هواي
رفتنت اين لحظه هاي سرد را با گريه سر کنم
خيلي دلم ميخواهد فراموشت کنم ، خيلي دلم ميخواهد عاشقي را از قلبم دور کنم ،اما نميتوانم!
آينه را از من دور کنيد ، طاقت ندارم ببينم چهره ي پريشانم را
پنجره را ببنديد ، تحمل ندارم ببينم آن غروب پر از درد را
اگر تا ديروز محکوم به تنهايي بودم ، اما اينک محکوم دلبستن به يک عشق دروغينم، تا به امروز در
قلب بي وفاي تو حبس بود، از اين لحظه به بعد نيز بايد در زندان تنهايي حبس ابد باشم
ميخواهم در حال خودم در همين زندان تنها باشم …
شايد بتوانم فراموشش کنم…

 

 

پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 8:8 ::  نويسنده : سایه جون


گناه من عاشق شدن بود ، اشتباه من با تو ماندن بود .
آغازي شيرين، اما قصه اي تلخ از عشق من و تو.
کاش قصه عشقمان همچو آغازش شيرين بود، همان قصه اي که تو ليلي بودي و من مجنون تو
گناه خويش را ميپذيرم اما افسوس که ديگر راهي براي بازگشت ندارم و تمام پلهايي که با شوق و شور از آنها عبور ميکردم شکسته شده اند.
اما با خود عهد بسته ام حالا که گناه کردم ديگر اشتباه نکنم.
تنها من مانده ام و يک بي وفاو يک عالمه اشک در چشمانم.
آرزو دارم تنها يک راه براي بازگشت داشته باشم تا بتوانم همان مرد تنهاي قصه ها باشم.
همان مردي که نه غمي در دل داشت و نه حتي لحظه اي دلتنگ کسي ميشد.
همان مردي که براي خودش در روياهايش آرزوهاي شيريني در سر داشت.
اگر ميدانستم پايان قصه عشق اينگونه است اگر ميدانستم در عشق بي وفايي ، و خيانت است
هيچگاه اين قصه تلخ را آغاز نميکردم.پايان قصه من و تو تلخ ترين پاياني است که هيچگاه حتي در خواب نيز آن را تصور نميکردم.
از همان لحظه اي که عاشقت شدم و آن لحظات شيريني که با تو سپري کردم پيدا بود که عشق من و تو هيچگاه پاياني نخواهد داشت،اما اينک پي برده ام که هيچ عشقي در اين زمانه وجود ندارد.
اگر ميدانستم پاسخ عشق به محبت هايم، اشکهايم، دلتنگي هايم ،شکنجه هايم ، سختي هايم،
اينهمه بي وفايي و بي محبتي و بي خيالي است هيچگاه عاشق نميشدم.
آري گناه من عاشق شدن بود و اشتباه من با تو ماندن،
گناه خويش را ميپذيرم و با خود عهد بسته ام که ديگر اشتباه نکنم!  


پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 8:0 ::  نويسنده : سایه جون



دلم براي ديدن چشمهاي قشنگت تنگ شده است
دلتنگي هايم هميشگيست
اشکهاي روي گونه ام تمام نشدنيست
حالا ديگر حتي گرفتن دستهايت يکي از آرزوهاي من است
در آغوش گرفتنت روياي شيرين من است
رويايي که در سر دارم قشنگترين صحنه زندگي من است
تو نميداني که آنچه در دل دارم درد چند ساله ي من است
تو نميداني که بودنت بهانه اي براي بودن من است
پس بدان و بمان با مني که بي تو ، حتي يک لحظه نيز نميتوانم بي تو بودن را تحمل کنم
آن زمان که عاشق شدم ، آن لحظه که تو به قلبم آمدي ، قلبم تا ابد مال تو شد و نفس کشيدنم به شرط بودن تو شد
آري حالا که تو هستي ، دلتنگي نيز با من است، سخت است دور از تو بودن تحمل اين درد کار من است.
هر لحظه که نفس ميکشم ، عاشقتر ميشوم ، هر چه با تو مي مانم تشنه تر ميشوم.
تشنه ي گرفتن دستهاي گرمت ، تشنه ي بوسيدن گونه ي مهربانت.
دلم برايت تنگ شده عزيزم ، دلم تنها تو را ميخواهد عزيزم.


 

پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 7:56 ::  نويسنده : سایه جون





امشب تو را حس مي کنم در سرزمين باد ها

محو نگاهت مي شوم تو کيستي اي آشنا

اي آشنا امشب چرا شعرم غريبي مي کند

با هر که غير از ياد تو نا آشنائي مي کند


در عصر بي اصل و نصب،مبهوت افکار توام

باور کن اي آبي ترين بهر تو من جان ميدهم

تو در نگاه تلخ من نقش خدا را داشتي

گلهاي زيبا را تو در گلدان فکرم کاشتي

در خلوت زردم تو را با عشق سودا مي کنم

تصوير خوبيها توئي حيران منم،حيران منم

تقدير را در گوشه اي از زندگي ام باختم

با ياد چشم سبز تو ، با درد غربت ساختم

اي کاش من هم مثل تو محو تماشا ميشدم

يا مثل فکر آبي ات همرنگ دريا مي شدم

در وحشت تاريک شب گر چه تو را گم کرده ام

بي هيچ غل و غش ، تو را امشب ترنم مي کنم


برهيبت نوراني ات گلها تبسم مي کنند

آينه ها در چشم تو خورشيد را گم مي کنند

 

پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 7:51 ::  نويسنده : سایه جون

در میان سکوت تلخ لحظه های سرنوشت

در کوچه پس کوچه های دلتنگیم

یک نگاه تازه یه حس غریب در دلم

باز دوباره عاشق شدن ولذت دلباختگی

باز دوباره شور عشق وگم شدن در نگاه عاشقانه

حس تازگی دل بستن وترس از رفتن دوباره

وتلخ شدن لحظه های سرنوشتم

در دلم غوغایی بر پاست بین ماندن وعاشق شدن

یا رفتن وباز تنهایی


 

یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:, :: 19:42 ::  نويسنده : سایه جون

 

دستانم را در دستانت بگیر

 

ومرا تا اوج دوست داشتنت ببر

 

نگاهم را به چشمانت عادت بده

 

تا با هرنگاهت توی رویا غرق شوم

 

تا حس با تو بودن تمام وجودم را در برگیرد

 

ودر کوچه های خلوت دلم یاد تو پرشود

وعطر وجودت در تمام لحظه های زندگی ام جاودانه شود

 

 

شنبه 16 بهمن 1389برچسب:, :: 23:8 ::  نويسنده : سایه جون







تنها بهانه زنده ماندنم


يک دليل برای عاشق شدنم ، يک بهانه برای زنده ماندنم ،

تويی آن دليل و بهانه عاشقانه

يک هوای عاشقانه برای با تو بودن، همين هوای بارانی ،

دستت درون دستهای من ، اين است همان آرزوی رويايی

اين نفسی که در سينه ام است ، اين قلبی که با تو به آرزوهايش رسيده است ،

اين وجودی که محتاج وجود تو است ، اين احساسات،همه در عشق تو جا گرفته است

ببين عشق تو چقدر مقدس است که زندگی ام با تو دوباره جان گرفته است

ببين چقدر دوستت دارم که خوشبختی را از لحظه اي که آمدی ديدم ، حس کردم و باورش کردم!

باور کردم که حضور تو در زندگي ام يک حادثه نبود ،

روزی تو مي آمدی، با اينکه من حتی فکر داشتن تو را هم نميکردم

روزی که آمدی چه روز دلنشينی بود،

روزی که بهم ميرسيم چه روز مقدسی خواهد بود

و روزی که از عشق هم ميميرم چه روز عاشقانه ايست

به عشق همان روز ،روز از عشق هم مردن، اينک عاشقانه همديگر را ميپرستيم

تا به دنيا بگوييم اين ما هستيم که عاشق هميم!

دليلی نميبينم برای زنده ماندن اگر تو نباشی ، نميخواهم حتی يک لحظه نيز در فکر نماندن باشيم!

ميگذرد روزي اين شبهای دلتنگی ، ميگذرد روزی اين فاصله و دوری،

ميگذرد روزهاي بی قراری و انتظار ،

ميرسد همان روزی که به خاطرش گذرانديم فصلها را بی بهار ،

و از ترس اينکه بهم نرسيم شب تا صبح را اشک ميريختيم

عزيزم بيا در آغوشم ،تو مال منی ، آرام باش که تو تا آخر دنيا ، دنياي منی ،

بارها گفته ام و خودت هم ميداني که زندگی منی ،

پس اين هم بدان تو آخرين کسی خواهي بود که قبل از مردنم او راخواهم ديد!  

 

چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:, :: 23:4 ::  نويسنده : سایه جون



بايد گرفتارم شوی تا من گرفتارت شوم


از جان و دل يارم شوی تا عاشق زارت شوم


من نيستم چون ديگران بازيچه بازيگران


اول به دامت اورم انگه گرفتارت شوم


امشب به رسم عاشقی ، يادی ز ياران می کنم


در غربتی تاريک و سرد ، از غم حکايت می کنم


امشب وجودم خسته است ، از سردي دلهای سرد


آيا تو هم در ياد من هستی در اين شبهای درد؟


چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:, :: 22:46 ::  نويسنده : سایه جون





دلتنگتم عشق من

پای پنجره نشستم کوچه خاکستريه باز زير بارون

من چه دلتنگتم امروز انگار از همون روزهاست
 
حال وهوام رنگ توئه کوچه دلتنگ توئه

دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره

 
چشمای خيسم واسه ی ديدنت بی قراره

اين راه دورم خبر از دل من که نداره

آروم نداره يه نشونه می خوام واسه قلبم جز اين نشونه

واسه چيزی دخيل نمي بندم اين دل تنهام دوباره هوای تو رو داره


هوای شهرتو و بوی گل ها

پيچيده توی اتاقام مثل خواب
 
داره بدجوری غريبی ميکنه آخه جز تو دردمو  کی ميدونه

دلم گرفته ... .

 

چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:, :: 22:26 ::  نويسنده : سایه جون


باز در پنجه ی تاريکی شب

سوز اين سينه ی من حسرت تست

باز در سجده ی کفر آلودم

يادت ايمان مرا با خود شست

چشمت افسونگر احساس نياز

رقصت احياگر بی تابی هاست

هم در اين خانه ی پر گشته ز آه

ياد تو علت بی خوابی هاست

باز هم وسوسه ی آغوشت

هست و پی در پی خواهشهايم

و چنين دانه ی انکار از تو

خود جواب من و چالشهايم

ای که احساس مرا می دانی

بگشا چشم خمار آلودت

تا ببينی که چه سوزانم من

از نگاه دل و جان فرسودت

وين همه راز که در شعر من است

همه از باور تو جوشيدست

کاش يکدم به کنارم آيی

ای که عشقت به دلم روييدست ...

 

چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:, :: 22:18 ::  نويسنده : سایه جون

شك بايد ريخت
زار بايد زد
عشق يعنی اين
خودپرستی را بارها
دار بايد زد
شب پر از راز است
رازها را
باز بايد خواند
نبری از يادت
شب مهتابی را
نفس خسته بی خوابی را
نبری از يادت
گرمی دست مرا ای دوست
رنگ چشمان من ای زيبارو
باز هم نيكوست
من تو را در قفس سينه خود می خواهم
من تو را می خواهــم !
نبری از يادت
آن شب تنهايی
آن شب ملتهب رويايی
دست من در طلب ماه به رخسارت خورد
دستی اما دل من را افسرد
من به چشمان تو جان بخشيدم
نی كه در چشمان تو جان را ديدم
نبری از يادت
من تو را مي خواهم
باز بی چون و چرا می خواهم !

 

چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:, :: 22:1 ::  نويسنده : سایه جون

باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یك مشت هوس
باز من ماندم و یك مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب كه ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
كه سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشك
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از كف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخرآتش فکنددرجانت

 

چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:, :: 21:45 ::  نويسنده : سایه جون

دستهایم را که میگیری...

حجم نوازش لبریز میشود!

گویی تمام رزهای زرد باغها

با دستهای بی دریغ تو

برای من

چیده میشوند

و قلب من

پرنده ای میشود

به پاکی بیکران نگاهت

پر میکشد...

و در آن وسعت بی انتها

در خاکستری اندوه ابرها

گم میشود

دستهایم را که میگیری...

نگاهم

این قاصدک های بی تاب هزاران شور

در آبی فضا رها میشوند

و بغض گریه ها

از شنیدن نفس زدنهای روح

زیر هجوم آوار سرنوشت

بی صدا شکسته میشود...

دستهایم را که میگیری...

عبور تلخ زمان را

دیگر

نمیخواهم که باور کنم.....!

 

چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:, :: 21:33 ::  نويسنده : سایه جون

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق، از دلبستگی هایم؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم؟
خداحافظ ، تو ای همپای شبهای غزل خوانی
خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ، بدون تو گمان بردی که می مانم
خداحافظ، بدون من یقین دارم که می مانی!!!!

 

چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:, :: 21:16 ::  نويسنده : سایه جون

 

 

دل به چشمای تو بستم تو شدی همه وجودم

عشق تو باور من شد با تموم تاروپودم


هرکی اومد سر راهم چشمامو بستم و ندیدم

عکس تو توی دست من بود تورو با دلم خریدم


برای نفس کشیدن عشق تو دلیل من بود

بودن تو پیش چشمام خواب و رویای شبم بود


من همه ترانه هامو واسه چشم تو نوشتم

ندونستم تو غروبی وای چه تلخه سرنوشتم

 

 

چهار شنبه 13 بهمن 1389برچسب:, :: 21:3 ::  نويسنده : سایه جون

دو شنبه 4 بهمن 1389برچسب:, :: 2:12 ::  نويسنده : سایه جون





اگر دريای دل آبيست تويی فانوس زيبايش
اگر آيئنه يک دنياست تويی مفهوم و معنايش
تو يعنی دسته ای گل را از آن سوی افق چيدن
تو يعنی پاکی باران تو يعنی لذت ديدن
تو يعنی يک شقايق را به يک پروانه بخشيدن
تو يعنی از سحر تا شب به زيبايی درخشيدن
تو يعني يک کبوتر را زتنهايي رها کردن
خدای آسمان ها را به آرامی صدا کردن
تو يعني روح باران را متين و ساده بوسيدن
و يا در پاسخ يک لطف به روي غنچه خنديدن
اگر چه دوري از اينجا تو يعني اوج زيبايي
کنارم هستي و هر شب به خوابم باز مي آيي
اگر هرگز نمي خوابند دو چشم سرخ و نمناکم
اگر در فکر چشمانت شکسته قلب غمناکم
ولي يادم نخواهد رفت که ياد تو هنوز اينجاست
ميان سايه روشن ها دل شيداي من تنهاست
اگر يک آسمان دل را به قسط عشق بردارم
ميان عشق و زيبايي تورا من دوست مي دارم




 

پنج شنبه 30 دی 1389برچسب:, :: 21:57 ::  نويسنده : سایه جون


زچشمت اگرچه که دورم هنوز / پر از اوج و عشق و غرورم هنوز

اگــر غصه باريد از مـاه و سال / به ياد گذشته صبورم هنوز

شـکستند اگر قاب يــاد مــرا / دل شيشه دارم بلورم هنوز

ســفر چاره دردهايم نـشد / پر از فکر راه عبورم هنوز

سـتاره شدن کار سختی نبود / گذشتم ولی غرق نورم هنوز

پــر از خاطرات قشنگ توام / پر از ياد و شوق و مرورم هنوز

اگر کوک ماهور با ما نســاخت / پر از نغمه پاک شورم هنوز

«قبول است عمر خوشی ها کم است ? ولی با توام پس صبورم هنوز


پنج شنبه 30 دی 1389برچسب:, :: 21:34 ::  نويسنده : سایه جون





از آن روزی که قلبم گشته زندانی چشمانت *~* مرا تر می کند هر روز بارانی چشمانت

تو با دريا چه کردی که اين چنين يک ريز مي رقصد*~* که دريا هم شده اين بار طوفانی چشمانت

خدا مي خواست چشمانت پريشان باشد وحالا*~* پريشان تر شد از گيسو,پريشانی چشمانت

و من شاعر شدم از آن زمان که قصد کردی تو*~* مرا شاعر کنی با اين غزل خوانی چشمانت

گناه چشمهای تو مرا در شهر رسوا کرد*~* گناهی نيست ديگر مثل عصيانی چشمانت

نگاهم مي کنی با چشمهای ناز آلودت*~* و دعوت می کنی از من به مهمانی چشمانت

                                                           

                                                        

پنج شنبه 30 دی 1389برچسب:, :: 21:1 ::  نويسنده : سایه جون




تنه رود هم همه آب ، من پر از وسوسه خواب
واسه رويای رسيدن، منه بی حوصله بی تاب

ميونه باور و ترديد ، ميونه عشق و معما
با تو هر نفس غنيمت، با تو هر لحظه يه دنيا

با تو پر شور و نشاطم ، تو هياهوی نگاتم
تو يه آوازه قشنگی ، من تو آهنگه صداتم

مثله خنده رو لباتم ، مثله اشک رو گونه هاتم
تو رو ميبوسم و انگار شاعره شعره چشاتم

دشت پونه های وحشی ، رنگ التماس و خواهش
موج خاکستری باد ، شعله ی گرم نوازش.......

 

پنج شنبه 30 دی 1389برچسب:, :: 20:55 ::  نويسنده : سایه جون





کاش می شد تو جنگلا،يه کلبه داشتيم من و تو

زمين و شخم می زديم ،دونه می کاشتيم من تو

خودمون خونه می ساختيم ،دستامون گلی می شد

آهن و بتن نبود،ديوارا،کاگلی ميشد

وقتی هيزم می آوردم تو ميشستی رو به روم

می چکيد نم نم بارون رو درختا روی بوم

آتيش کلبه به را بود ،ديگه سردت نمی شد

غم نون زانو می زد،حريف مردت نمی شد

کاش رو کول آدما خورجينی از غصه نبود

عشق آدما به هم فقط توی قصه نبود


چهار شنبه 29 دی 1389برچسب:, :: 22:57 ::  نويسنده : سایه جون


اگه قلبمو شكستی

اگه قلبمو شكستی فدای يك نگاهت

اين منم چون گل ياس نشستم سر راهت

تو ببين غبار غم رو كه نشسته بر نگاهم

اگه من نمردم از عشق تو بدان كه رو سياهم

اگه عاشقی يه درده چه كسي اين درد نديده

تو بگو كدام عاشق رنج دوري رو نديده

اگه عاشقی گناهه ما همه غرق گناهيم

ميون اين همه آدم يه غريب و بی پناهيم

تو ببين به جريمه عشقت پره پروازمو بستند

تو نديدی من مغرور چه بيصدا شكستم


چهار شنبه 29 دی 1389برچسب:, :: 22:35 ::  نويسنده : سایه جون



هيچ‌کس مثل تو احساس مرا درک نکرد

و نفهميد که عشق

مثل الماس تراشيده پُر از ابعاد است

تو فقط دانستی

چون‌که ناياب ترين الماسی

دوستت می‌دارم

اي که احساس مرا می‌فهمی

ای که میدانی عشق

مثل يک مثنوی شورانگيز

پر زِ ادبيات قشنگیست

که هريک از آن

معني ناب و لطيفي دارد

عشق آن تابلو زيباست که در آن پيداست

گذر سخت زمان دوري

گذر ساعت وصل

به يکی چشم زدن

روح مشتاق و ستايشگر دوست

لب خندان و رضامند نگار

ناز معشوق و نياز عاشق

بارش گريه شوق

سرخی شرم حضور

پيچش موي بلند

دور انگشت نوازشگر يار

لذت بوسيدن

تپش تند نفس وقت وصال

همدلی همنفسی همکاری

روح ايثار وصبر

وقت ناهمواری

وهزاران تصوير

که تو در ياد آری

اي که در مرتبه و معنی عشق

قافله سالاري

21 دی 1389برچسب:, :: 21:33 ::  نويسنده : سایه جون




پيش بيا ! پيش بيا ! پیشتر

تا که بگويم غم دل بيشتر

دوست ترت دارم از هرچه دوست

اي تو بمن از خودمن خويشتر

دوست تر از آنکه بگويم چقدر

بيشتر از بيشتر از بيشتر

داغ ترا ازهمه دارا ترم

درد ترا از همه درويش تر

هيچ نريزد بجز از نام تو

بر رگ من گر بزني نيشتر

فوت وفن عشق به شعرم ببخش

تا نشود قافيه انديش تر*


سه شنبه 21 دی 1389برچسب:, :: 21:14 ::  نويسنده : سایه جون

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد

درباره وبلاگ

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند سایه در سایه این ثانیه ها خواهم مرد شعله های بی تو ز بی رنگی دریا گفتند موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سایه روشن و آدرس sayejoon.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 90
بازدید دیروز : 116
بازدید هفته : 215
بازدید ماه : 206
بازدید کل : 162636
تعداد مطالب : 171
تعداد نظرات : 24
تعداد آنلاین : 1



كد تغيير شكل موس