وقتي در ايوان دلتنگي هايت مي نشيني وقتي که پشت يک پنجره باراني بي هوا شاعر مي شوي... وقتي ديگر کسي براي شنيدن جمله هايت به اندازه لحظه اي فرصت نمي گذارد... کسي هست که مي شود به او پناه برد. کسي که شب دلتنگي را با او مي توان قسمت کرد.
نگاهت را از سنگفرشهاي خيس و سرد کوچه هاي باران زده جدا کن.
تا چه وقت مي خواهي ياسهايت را به ساقه گلهاي گلدان هاي اتاقت پيوند بزني؟
تا چه وقت مي خواهي در کوره راههايي که براي خودت ساخته اي قدم برداري؟
مي توان از تاريکي ها گذشت مي توان خود را در کوچه هاي سبز دوباره يافت.
يک نفر هست يک نفر که تا خواب دوباره چشمهايت با توست.
شب دلتنگي هايت را با او قسمت کن........تنها با او!!!
انچه ميماند برايم ياد توست
انچه مانده بر دلم سيماي توست
گرچه سيمايت به دل ارامش است
ليك اين دل تنگ آن اخلاق توست
تنگ ميگردد دلم هرصبح وشام
اخر اين دلخسته هردم ياد توست
ني منه دل خسته تنها منتظر
صفحه اين دستگاهم ياد توست
بسكه من از تو نوشتم روي آن
ذره ذره جاي جايش نام توست
ازفراقت جان برفت ودل بسوخت
اين دل بيچاره تنها جاي توست
تو چگونه از كنارم رفته اي؟
تو كه ميداني. دلم همراه توست...
رفتي در فصلي که تنها اميدم خدا بود و ترانه و تو که دستهايت سايه باني بود بر بي کسي هاي من ...
تو که گمان مي کردم از تبار آسماني و دلتنگي هايم را در مي يابي
تو که گمان مي کردم ساده اي و سادگي ام را باور داري
و افسوس که حتي نمي خواستي هم قسم باشي ...
افسوس رفتي ... ساده ، ساده مثل دلتنگي هاي من و حتي ساده مثل سادگي هايم !
من ماندم و يک عمر خاطره و حتي باور نکردم اين بريدن را
کاش کمي از آنچه که در باورم بودي ، در باورت خانه داشتم !
کاش مي فهميدي صداقتي را که در حرفم بود و در نگاهت نبود
کاش مي فهميدي بي تو صدا تاب نمي آورد ...
رفتي و گريه هايم را نديدي و حتي نفهميدي من تنها کسي بودم که ....
قصه به پايان رسيد و من هنوز در اين خيالم که چرا به تو دل بستم
و چرا تو به اين سادگي از من دل بريدي ؟!!
که چرا تو از راه رسيدي و بانوي تک تک اين ترانه ها شدي ؟!!
ترانه ها يي که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگي ام را باور نکردي !
گناهت را مي بخشم ! مي بخشمت که از من دل بريدي و حتي نديدي که بي تو چه بر سر اين ترانه ها مي آيد !
ديدي اشک هايي را که قطره قطره اش قصه ي من بود و بغضي که از هرچه بود از شادي نبود !
بغضي که به دست تو شکست و چشماني که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتي به اين اشکها اعتنا نکردي !
اعتنا نکردي به حرمت ترانه ها يي که تنها سهم من از چشمانت بود !
به حرمت آن شاخه ي گل سرخ که لاي دفتر ترانه هايم خشک شد !
به حرمت قدمهايي که با هم در آن کوچه ي هميشگي زديم !
به حرمت بوسه هايمان ! نه !
تو حتي به التماس هايم هم اعتنا نکردي !
قصه به پايان رسيد و من همچنان در خيال چشمان سياه تو ام که ساده فريبم داد !
قصه به پايان رسيد و من هنوز بي عشق تو از تمام رويا ها دلگيرم
امروز در ميان تكه پاره هاي بر جاي مانده از روزهاي صبوري، چشمم به دست نوشته اي سياه بر تخته اي سپيد افتاد كه او هم مثل من دستخوش دست بي رحم فراموشي گشته بود، آنچه باعث شد بخوانمش دلتنگي ام براي تويي كه ديگر سايه نگاهت هم از كنار دور ترين ديوار خانه متروكه دلم رد نميشود نبود، كنجكاوي كودكانه اي بود كه هميشه مرا به سوي اشتباهات گذشته ام فرا مي خواند...
نقل به مضمون نوشته بودي: "مي دانم بد كرده ام، مي دانم كه چه رنجي كشيده اي، خوب بمان و مهلت بده تا من هم خوب شوم..." اين صلح نامه اي بود كه تو پس از قهري چند روزه برايم نوشته بودي، قهري عاشقانه از سوي من، براي تنبيه كسي كه غم يك روز نبودنش، با اندوه از دست دادن همه داشته ها و نداشته هايم برابر بود، قهري كه هر ساعتش هزار سال از عاقبت يزيد بود و هر دقيقه اش عمر ايوب، قهري كه آزمون عشقمان شد، چه اشك ها كه در آن چند روز براي هم نريختيم و چه خاطراتي كه از ذهن نگذرانديم...
آن روزها هم گذشت اما از روز زيباي بازگشتنت همان تخته سپيد و دستخط سياه ماند و عهدي كه هيچگاه به ثمر نرسيد و البته سهم من كه دلي شكسته بود و لباني خاموش و نگاهي مبهوت به آنچه تو "دست تقدير" خواندي اش و افسوس براي روزهايي بدون تو كه در حسرت نگاهي آشنا و دستي گرم و آغوشي مهربان بر مني خواهد گذشت كه تنها گناهم عشقي بي انتها به معشوقي بود كه شيدايي ام را جنون، پايبندي ام را فريب و بي قراري ام را نياز خواند...
شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم
سحری چو آفتابی، ز درون خود، بر آیم
تو مبین که خاکم از، خستگی و شکستگی ها
تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبک تر آیم
همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخ کامم
تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکّر آیم
من اگر برای سیبی، ز بهشت رانده گشتم
به هوای سیبت اکنون، به بهشت دیگر آیم
تب با تو بودن آن سان، زده آتشم به ارکان
که زگرمی ام بسوزی، من اگر به بستر آیم
غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت
صله ی غزل، تو حالا، چه فرستی از برایم؟
صله ی غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟
نه که بار خاص باید، بدهی و من در آیم؟
تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای، با سر آیم.
پشت احساس عمیق دل من
شهری از جنس دل است
که اگر پا بگذاری آنجا
روی هر خشت و گلش نام خودت را بینی
و اگر منت خود را به سرم بگذاری قدمت روی نگاهم
بنشینی آنجا
دختری را تو ببینی که لباسش پر گلهای اقاقیست ، بنفشه ست ، یاس است
و به سویت آید با نگاهی که پر از احساس است
گوش کن زیر لبش زمزمه ای میخواند
که اگر تا مهتاب تو کنارم باشی
آسمان دل من تا به ابد آبی است
آه این قلب پراز خواهش من
از جدایی نگاه تو دگر عاصی است
تو بمان تا به سحر
نه سحر تا به ابد
عشق همین جا جاریست
این همه زیبایی و چراغانی شهر دل من
مال تو است
امشب این جا جشن است
و تمام گلها میرقصند
قاصدک جار زده
که تو این جا هستی
شاپرک آمد وگفت هدیه تان آماده ست
باز کن هستی من
تاب ندارم دیگر
و تو پوشال دلم را دیدی
ومیان گل نرگس تو کلیدی دیدی
ومن آرام در گوش تو رازش گفتم
وتو آرام نگاهم کردی
تو به من خندیدی
تو کلید دل من را به ته رود صفا انداختی
تو کنارم ماندی
نه به مهتاب و سحر
تو کنارم ماندی تا به ابد
به هواي قلب من آمدي و گفتي عاشقي ،اما اينک هواي قلبم را نداري
به عشق بودنم آمدي و گفتي عاشقم هستي ، گفتي مثل ديگران بي وفا نيستي و تا آخرش با من هستي
اينک نه تو را ميبينم نه عشقي از تو را
اينک نه وفا را ميبينم و نه محبتي از تو را
حالا تنها خودم را ميبينم و چشمهاي خيسم را ، اينک تنها قلبي شکسته را در سينه حس ميکنم که
بدجور پشيمان است که چرا به تو دلبسته
چرا با تو عهد عشق را بست ، عشق تنها يک ( کلمه ) بود نه آن احساسي که تا ابد ماندگار بماند
آمدي و يک يادگاري تلخ در قلبم گذاشتي و اينک هواي قلبم را با حضورت سرد کردي
شب که ميرسد خيس است چشمهاي خسته ام ، از فردا بيزارم دلم نميخواهد کسي بفهمد که
دلشکسته ام
نميخواهم ديگر با غروب روبرو شوم ، غروب همان آتشي است که در اين لحظه هاي تنهايي بيشتر
ميسوزاند دلم را
گرچه نميتوانم ،اما نميخواهم ديگر به تو فکر کنم ، نميخواهم ديگر يک لحظه نيز در فکر حال و هواي
رفتنت اين لحظه هاي سرد را با گريه سر کنم
خيلي دلم ميخواهد فراموشت کنم ، خيلي دلم ميخواهد عاشقي را از قلبم دور کنم ،اما نميتوانم!
آينه را از من دور کنيد ، طاقت ندارم ببينم چهره ي پريشانم را
پنجره را ببنديد ، تحمل ندارم ببينم آن غروب پر از درد را
اگر تا ديروز محکوم به تنهايي بودم ، اما اينک محکوم دلبستن به يک عشق دروغينم، تا به امروز در
قلب بي وفاي تو حبس بود، از اين لحظه به بعد نيز بايد در زندان تنهايي حبس ابد باشم
ميخواهم در حال خودم در همين زندان تنها باشم …
شايد بتوانم فراموشش کنم…
گناه من عاشق شدن بود ، اشتباه من با تو ماندن بود .
آغازي شيرين، اما قصه اي تلخ از عشق من و تو.
کاش قصه عشقمان همچو آغازش شيرين بود، همان قصه اي که تو ليلي بودي و من مجنون تو
گناه خويش را ميپذيرم اما افسوس که ديگر راهي براي بازگشت ندارم و تمام پلهايي که با شوق و شور از آنها عبور ميکردم شکسته شده اند.
اما با خود عهد بسته ام حالا که گناه کردم ديگر اشتباه نکنم.
تنها من مانده ام و يک بي وفاو يک عالمه اشک در چشمانم.
آرزو دارم تنها يک راه براي بازگشت داشته باشم تا بتوانم همان مرد تنهاي قصه ها باشم.
همان مردي که نه غمي در دل داشت و نه حتي لحظه اي دلتنگ کسي ميشد.
همان مردي که براي خودش در روياهايش آرزوهاي شيريني در سر داشت.
اگر ميدانستم پايان قصه عشق اينگونه است اگر ميدانستم در عشق بي وفايي ، و خيانت است
هيچگاه اين قصه تلخ را آغاز نميکردم.پايان قصه من و تو تلخ ترين پاياني است که هيچگاه حتي در خواب نيز آن را تصور نميکردم.
از همان لحظه اي که عاشقت شدم و آن لحظات شيريني که با تو سپري کردم پيدا بود که عشق من و تو هيچگاه پاياني نخواهد داشت،اما اينک پي برده ام که هيچ عشقي در اين زمانه وجود ندارد.
اگر ميدانستم پاسخ عشق به محبت هايم، اشکهايم، دلتنگي هايم ،شکنجه هايم ، سختي هايم،
اينهمه بي وفايي و بي محبتي و بي خيالي است هيچگاه عاشق نميشدم.
آري گناه من عاشق شدن بود و اشتباه من با تو ماندن،
گناه خويش را ميپذيرم و با خود عهد بسته ام که ديگر اشتباه نکنم!
دلم براي ديدن چشمهاي قشنگت تنگ شده است
دلتنگي هايم هميشگيست
اشکهاي روي گونه ام تمام نشدنيست
حالا ديگر حتي گرفتن دستهايت يکي از آرزوهاي من است
در آغوش گرفتنت روياي شيرين من است
رويايي که در سر دارم قشنگترين صحنه زندگي من است
تو نميداني که آنچه در دل دارم درد چند ساله ي من است
تو نميداني که بودنت بهانه اي براي بودن من است
پس بدان و بمان با مني که بي تو ، حتي يک لحظه نيز نميتوانم بي تو بودن را تحمل کنم
آن زمان که عاشق شدم ، آن لحظه که تو به قلبم آمدي ، قلبم تا ابد مال تو شد و نفس کشيدنم به شرط بودن تو شد
آري حالا که تو هستي ، دلتنگي نيز با من است، سخت است دور از تو بودن تحمل اين درد کار من است.
هر لحظه که نفس ميکشم ، عاشقتر ميشوم ، هر چه با تو مي مانم تشنه تر ميشوم.
تشنه ي گرفتن دستهاي گرمت ، تشنه ي بوسيدن گونه ي مهربانت.
دلم برايت تنگ شده عزيزم ، دلم تنها تو را ميخواهد عزيزم.
شك بايد ريخت
زار بايد زد
عشق يعنی اين
خودپرستی را بارها
دار بايد زد
شب پر از راز است
رازها را
باز بايد خواند
نبری از يادت
شب مهتابی را
نفس خسته بی خوابی را
نبری از يادت
گرمی دست مرا ای دوست
رنگ چشمان من ای زيبارو
باز هم نيكوست
من تو را در قفس سينه خود می خواهم
من تو را می خواهــم !
نبری از يادت
آن شب تنهايی
آن شب ملتهب رويايی
دست من در طلب ماه به رخسارت خورد
دستی اما دل من را افسرد
من به چشمان تو جان بخشيدم
نی كه در چشمان تو جان را ديدم
نبری از يادت
من تو را مي خواهم
باز بی چون و چرا می خواهم !
باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یك مشت هوس
باز من ماندم و یك مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب كه ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
كه سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشك
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از كف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخرآتش فکنددرجانت
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق، از دلبستگی هایم؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم؟
خداحافظ ، تو ای همپای شبهای غزل خوانی
خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ، بدون تو گمان بردی که می مانم
خداحافظ، بدون من یقین دارم که می مانی!!!!
اگر دريای دل آبيست تويی فانوس زيبايش
اگر آيئنه يک دنياست تويی مفهوم و معنايش
تو يعنی دسته ای گل را از آن سوی افق چيدن
تو يعنی پاکی باران تو يعنی لذت ديدن
تو يعنی يک شقايق را به يک پروانه بخشيدن
تو يعنی از سحر تا شب به زيبايی درخشيدن
تو يعني يک کبوتر را زتنهايي رها کردن
خدای آسمان ها را به آرامی صدا کردن
تو يعني روح باران را متين و ساده بوسيدن
و يا در پاسخ يک لطف به روي غنچه خنديدن
اگر چه دوري از اينجا تو يعني اوج زيبايي
کنارم هستي و هر شب به خوابم باز مي آيي
اگر هرگز نمي خوابند دو چشم سرخ و نمناکم
اگر در فکر چشمانت شکسته قلب غمناکم
ولي يادم نخواهد رفت که ياد تو هنوز اينجاست
ميان سايه روشن ها دل شيداي من تنهاست
اگر يک آسمان دل را به قسط عشق بردارم
ميان عشق و زيبايي تورا من دوست مي دارم
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد
تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند
سایه در سایه این ثانیه ها خواهم مرد
شعله های بی تو ز بی رنگی دریا گفتند
موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
سایه روشن و آدرس
sayejoon.LoxBlog.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.