سایه روشن
اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور





اگر دريای دل آبيست تويی فانوس زيبايش
اگر آيئنه يک دنياست تويی مفهوم و معنايش
تو يعنی دسته ای گل را از آن سوی افق چيدن
تو يعنی پاکی باران تو يعنی لذت ديدن
تو يعنی يک شقايق را به يک پروانه بخشيدن
تو يعنی از سحر تا شب به زيبايی درخشيدن
تو يعني يک کبوتر را زتنهايي رها کردن
خدای آسمان ها را به آرامی صدا کردن
تو يعني روح باران را متين و ساده بوسيدن
و يا در پاسخ يک لطف به روي غنچه خنديدن
اگر چه دوري از اينجا تو يعني اوج زيبايي
کنارم هستي و هر شب به خوابم باز مي آيي
اگر هرگز نمي خوابند دو چشم سرخ و نمناکم
اگر در فکر چشمانت شکسته قلب غمناکم
ولي يادم نخواهد رفت که ياد تو هنوز اينجاست
ميان سايه روشن ها دل شيداي من تنهاست
اگر يک آسمان دل را به قسط عشق بردارم
ميان عشق و زيبايي تورا من دوست مي دارم




 

پنج شنبه 30 دی 1389برچسب:, :: 21:57 ::  نويسنده : سایه جون


زچشمت اگرچه که دورم هنوز / پر از اوج و عشق و غرورم هنوز

اگــر غصه باريد از مـاه و سال / به ياد گذشته صبورم هنوز

شـکستند اگر قاب يــاد مــرا / دل شيشه دارم بلورم هنوز

ســفر چاره دردهايم نـشد / پر از فکر راه عبورم هنوز

سـتاره شدن کار سختی نبود / گذشتم ولی غرق نورم هنوز

پــر از خاطرات قشنگ توام / پر از ياد و شوق و مرورم هنوز

اگر کوک ماهور با ما نســاخت / پر از نغمه پاک شورم هنوز

«قبول است عمر خوشی ها کم است ? ولی با توام پس صبورم هنوز


پنج شنبه 30 دی 1389برچسب:, :: 21:34 ::  نويسنده : سایه جون





از آن روزی که قلبم گشته زندانی چشمانت *~* مرا تر می کند هر روز بارانی چشمانت

تو با دريا چه کردی که اين چنين يک ريز مي رقصد*~* که دريا هم شده اين بار طوفانی چشمانت

خدا مي خواست چشمانت پريشان باشد وحالا*~* پريشان تر شد از گيسو,پريشانی چشمانت

و من شاعر شدم از آن زمان که قصد کردی تو*~* مرا شاعر کنی با اين غزل خوانی چشمانت

گناه چشمهای تو مرا در شهر رسوا کرد*~* گناهی نيست ديگر مثل عصيانی چشمانت

نگاهم مي کنی با چشمهای ناز آلودت*~* و دعوت می کنی از من به مهمانی چشمانت

                                                           

                                                        

پنج شنبه 30 دی 1389برچسب:, :: 21:1 ::  نويسنده : سایه جون




تنه رود هم همه آب ، من پر از وسوسه خواب
واسه رويای رسيدن، منه بی حوصله بی تاب

ميونه باور و ترديد ، ميونه عشق و معما
با تو هر نفس غنيمت، با تو هر لحظه يه دنيا

با تو پر شور و نشاطم ، تو هياهوی نگاتم
تو يه آوازه قشنگی ، من تو آهنگه صداتم

مثله خنده رو لباتم ، مثله اشک رو گونه هاتم
تو رو ميبوسم و انگار شاعره شعره چشاتم

دشت پونه های وحشی ، رنگ التماس و خواهش
موج خاکستری باد ، شعله ی گرم نوازش.......

 

پنج شنبه 30 دی 1389برچسب:, :: 20:55 ::  نويسنده : سایه جون





کاش می شد تو جنگلا،يه کلبه داشتيم من و تو

زمين و شخم می زديم ،دونه می کاشتيم من تو

خودمون خونه می ساختيم ،دستامون گلی می شد

آهن و بتن نبود،ديوارا،کاگلی ميشد

وقتی هيزم می آوردم تو ميشستی رو به روم

می چکيد نم نم بارون رو درختا روی بوم

آتيش کلبه به را بود ،ديگه سردت نمی شد

غم نون زانو می زد،حريف مردت نمی شد

کاش رو کول آدما خورجينی از غصه نبود

عشق آدما به هم فقط توی قصه نبود


چهار شنبه 29 دی 1389برچسب:, :: 22:57 ::  نويسنده : سایه جون


اگه قلبمو شكستی

اگه قلبمو شكستی فدای يك نگاهت

اين منم چون گل ياس نشستم سر راهت

تو ببين غبار غم رو كه نشسته بر نگاهم

اگه من نمردم از عشق تو بدان كه رو سياهم

اگه عاشقی يه درده چه كسي اين درد نديده

تو بگو كدام عاشق رنج دوري رو نديده

اگه عاشقی گناهه ما همه غرق گناهيم

ميون اين همه آدم يه غريب و بی پناهيم

تو ببين به جريمه عشقت پره پروازمو بستند

تو نديدی من مغرور چه بيصدا شكستم


چهار شنبه 29 دی 1389برچسب:, :: 22:35 ::  نويسنده : سایه جون



هيچ‌کس مثل تو احساس مرا درک نکرد

و نفهميد که عشق

مثل الماس تراشيده پُر از ابعاد است

تو فقط دانستی

چون‌که ناياب ترين الماسی

دوستت می‌دارم

اي که احساس مرا می‌فهمی

ای که میدانی عشق

مثل يک مثنوی شورانگيز

پر زِ ادبيات قشنگیست

که هريک از آن

معني ناب و لطيفي دارد

عشق آن تابلو زيباست که در آن پيداست

گذر سخت زمان دوري

گذر ساعت وصل

به يکی چشم زدن

روح مشتاق و ستايشگر دوست

لب خندان و رضامند نگار

ناز معشوق و نياز عاشق

بارش گريه شوق

سرخی شرم حضور

پيچش موي بلند

دور انگشت نوازشگر يار

لذت بوسيدن

تپش تند نفس وقت وصال

همدلی همنفسی همکاری

روح ايثار وصبر

وقت ناهمواری

وهزاران تصوير

که تو در ياد آری

اي که در مرتبه و معنی عشق

قافله سالاري

21 دی 1389برچسب:, :: 21:33 ::  نويسنده : سایه جون




پيش بيا ! پيش بيا ! پیشتر

تا که بگويم غم دل بيشتر

دوست ترت دارم از هرچه دوست

اي تو بمن از خودمن خويشتر

دوست تر از آنکه بگويم چقدر

بيشتر از بيشتر از بيشتر

داغ ترا ازهمه دارا ترم

درد ترا از همه درويش تر

هيچ نريزد بجز از نام تو

بر رگ من گر بزني نيشتر

فوت وفن عشق به شعرم ببخش

تا نشود قافيه انديش تر*


سه شنبه 21 دی 1389برچسب:, :: 21:14 ::  نويسنده : سایه جون




من باشم و تو باشي و باران، چه ديدني است
بي چتر، حس پرسه زدن ها نگفتني است
پاييز، با تو فصل دل انگيز بوسه هاست
با تو، صداي بارش باران شنيدني است
ابري و چکه مي کني و مست مي شوم
طعم لبان خيس تو الان چشيدني است!!
خيسم، شبيه قطره ي باران، شبيه تو
تصوير خيس قطره ي باران کشيدني است
اين جاده با تو تا همه جا مزه مي دهد
اين راه ناکجاي من و تو، رسيدني است!!
باران ببار!! بهتر از اين که نمي شود
من باشم و تو باشي و باران ... چه ديدني است!!

21 دی 1389برچسب:, :: 20:34 ::  نويسنده : سایه جون




وقت مردن هم نفس هايم صدايت ميکنند /  جان شيرين را به آسانی فدايت ميکند

هر نفس را آن خدا داند که من با ياد تو / ميکشم در دل ولی دستی جدايت ميکند

هر قدم را به سويت ميبرم اما چرا / سرنوشتم را چيز ديگر روايت ميکند

قلب من با هر تپش با هر صدا با هر سکوت / غرق در خون ، يک نفس دارد دعايت ميکند

روز و شب ، پاييز ، تابستان ، زمستان در بهار / بی تعارف اين دلم خيلی هوايت ميکند . . .

                                                                                

21 دی 1389برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : سایه جون


زندگي ، سبزترين آيه ، در انديشه برگ
زندگي ، خاطر دريايي يک قطره ، در آرامش رود
زندگي ، حس شکوفايي يک مزرعه ، در باور بذر
زندگي ، باور درياست در انديشه ماهي ، در تنگ
زندگي ، ترجمه روشن خاک است ، در آيينه عشق
زندگي ، فهم نفهميدن هاست
زندگي ، پنجره اي باز، به دنياي وجود
تا که اين پنجره باز است ، جهاني با ماست
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازي اين پنجره را دريابيم
در نبنديم به نور ، در نبنديم به آرامش پر مهر نسيم
پرده از ساحت دل برگيريم
رو به اين پنجره، با شوق، سلامي بکنيم
زندگي ، رسم پذيرايي از تقدير است
وزن خوشبختي من ، وزن رضايتمندي ست
زندگي ، شايد شعر پدرم بود که خواند
چاي مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهي ها داد
زندگي شايد آن لبخندي ست ، که دريغش کرديم
زندگي زمزمه پاک حيات ست ، ميان دو سکوت
زندگي ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهايي ست
من دلم مي خواهد
قدر اين خاطره را دريابيم.



 

21 دی 1389برچسب:, :: 19:32 ::  نويسنده : سایه جون



اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر تو سنگين شده

اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش

همچو باراني كه شويد جسم خاک
هستي ام ز آلودگي ها کرده پاک

اي طپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايه مژگان من

اي مرا با شور شعر آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته

چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم شعرم به آتش سوختي

اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

بيش از اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم


21 دی 1389برچسب:, :: 19:28 ::  نويسنده : سایه جون



ناتوان گذشته ام ز کوچه ھا
نيمه جان رسيده ام به نيمه راه
چون کلاغ خسته اي در اين غروب
مي برم به آشيان خود پناه
در گريز ازين زمان بي گذشت
در فغان از اين ملال بي زوال
رانده از بھشت عشق و آرزو
مانده ام ھمه غم و ھمه خيال
سر نھاده چون اسير خسته جان
در کمند روزگار بدسرشت
رو نھفته چون ستارگان کور
در غبار کھکشان سرنوشت
مي روم ز ديده ھا نھان شوم
مي روم که گريه در نھان کنم
يا مرا جدايي تو مي کشد
يا ترا دوباره مھربان کنم
اين زمان نشسته بي تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
مي کند ھواي گريه ھاي تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود
بي تو من کجا روم کجا روم
ھستي من از تو مانده يادگار
من به پاي خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تا لبم دگر نفس نمي رسد
ناله ام به گوش کس نمي رسد
مي رسي به کام دل که بشنوي
ناله اي از ين قفس نمي رسد  

سه شنبه 21 دی 1389برچسب:, :: 19:15 ::  نويسنده : سایه جون






چرا کسي به من نگفت که از تو دور مي شوم

تو نيستي و من ز جور روزگار

خموش و بي کس و صبور مي شوم

چرا کسي به من نگفت تمام هستي ام تباه مي شود

در اين سکوت سهمگين

بدون خنده هاي گرم و دلنشين تو

تمام عمر من گذر به اشک و آه مي شود

چرا کسي به من نگفت براي خصم کودکانه اي

کتاب اعتقاد من به زير بار زور مي رود

و آرزوي اين دل شکسته ام

- که سال هاي سال در پي رسيدنش چه صادقانه آبرو فروختم -

به قعر گور مي رود

چرا کسي به من نگفت دامن روح پر طراوت مرا

مصيبتي به عمق درد نيستي

لکه دار مي کند

و اين ميانه موجي از دروغ و ترس را

به ساحل هميشه غم گرفته ي نگاه من آشکار مي کند

چرا کسي به من نگفت دلم براي ديدنت دوباره تنگ مي شود

تمام شيشه ي خيال بافي ام

اسير سنگ مي شود

چرا کسي به من نگفت تو مي روي و باز هم دلت وفا نمي کند

نبوده اي ببيني ام

مرا سوال هاي اين چنين رها نمي کند

تو را به خاطر خدا ! بگو چرا ؟

چرا کسي به من نگفت . . . ؟

کاش مي آمد و مي ديدم که از خود رفته ام

آنکه عاشق بودنم را يک نفس باور نداشت

آسمان يک پرده از تقدير را اجرا نکرد

گويي از روز ازل اين صحنه بازيگر نداشت

ناله ما تا به اوج کبريا پرواز کرد

گرچه اين مرغ قفس پرورده بال و پر نداشت .

21 دی 1389برچسب:, :: 19:13 ::  نويسنده : سایه جون

يك سبد پر ز ستاره با ماست
روي يك سفره احساس
كه بين من و تو پيداست
قلب من سخت اسير احساس
عشق تو
قطره اشكي است
كه از گوشه چشمت پيداست
روح تو يك گل سرخ تنهاست
حس من
چون يك موج
در تب و تاب درياست
دستم از دوري دستت تنهاست
چشم تو
رنگ قشنگي است
كه در برگ درختان پيداست.




 

21 دی 1389برچسب:, :: 19:8 ::  نويسنده : سایه جون



سال ها دل غرق آتش بود و خاکستر نداشت

بازکردم اين صدف را بارها گوهر نداشت

از تهيدستي قناعت پيشه کردم سال ها

زندگي جز شرمساري مايه اي ديگر نداشت

هرکجا رفتم به استقبالم آمد بي کسي

عشق در سوداي خود چيزي از اين بهتر نداشت

بارها گفتي ولي از ابتداي عاشقي

قصه سرگشتگي‌هايت مگر آخر نداشت

سالها بر دوش حسرتها کشيدم بار عشق

هيچ دستي اين امانت را ز دوشم برنداشت

 

21 دی 1389برچسب:, :: 18:55 ::  نويسنده : سایه جون

20 دی 1389برچسب:, :: 1:8 ::  نويسنده : سایه جون



بگذار كه در حسرت ديدار بميرم
در حسرت ديدار تو بگذار بميرم

دشوار بُود مردن و روي تو نديدن
بگذار بدلخواه تو دشوار بميرم

بگذار كه چون ناله مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بميرم

بگذار كه چون شمع كنم پيكر خود آب
دربستر اشک افتم و ناچار بميرم

ميميرم از اين درد كه جان دگرم نيست
تا از غم عشق تو دگر بار بميرم

تا بوده ام اي دوست وفادار تو هستم
بگذار بدانگونه وفادار بميرم


20 دی 1389برچسب:, :: 1:6 ::  نويسنده : سایه جون



تو يعنی دسته ای گل را از آن سوی افق چيدن
تو يعنی پاکی باران تو يعنی لذت ديدن

تو يعنی يک شقايق را به يک پروانه بخشيدن
تو يعنی از سحر تا شب به زيبايی درخشيدن

تو يعنی يک کبوتر را زتنهايی رها کردن
خدای آسمان ها را به آرامی صدا کردن

تو يعنی روح باران را متين و ساده بوسيدن
و يا در پاسخ يک لطف به روی غنچه خنديدن

 

20 دی 1389برچسب:, :: 1:2 ::  نويسنده : سایه جون



مرا به خلسه می برد آن نگاه آسمانی ات


دوباره زنده می شوم به لطف مهربانی ات


چه سبز و با صفا شده حياط خانه دلم


سبد سبد لبا لب از شکوفه جوانی ات


شراب هفت ساله را به کام تشنه ام بريز


مرا ببر به خلسه های عشق جاودانی ات


هميشه ناز خندهات چه ساده است و دلنشين


و من هنوز عاشق تبسم نهانی ات


معطر است کوچه های شهر از شميم تو


پر از ترانه می شود به وقت مهمانی ات


مرا ببر که بال و پرگشوده ام به سمت تو


مرا ببر به لحظه های جشن شادمانی ات

19 دی 1389برچسب:, :: 23:59 ::  نويسنده : سایه جون



ای صميمی ای دوست
گاه و بيگاه
لب پنجره ی خاطره ام می آيی
ديدنت حتی از دور
آب بر آتش دل می پاشد
آن قدر تشنه ی ديدار توام
که به يک جرعه نگاه تو قناعت دارم
دل من لک زده است.
گرمی دست تو را محتاجم
...ودل من به نگاهی از دور
طفلکی ميسازد
ای قديمی ای خوب
تو مرا ياد کنی يا نکنی
من به يادت هستم
من صميمانه به يادت هستم
آرزويم همه سرسبزی توست
دايم از خنده لبانت لبريز
دامنت پر گل باد
 


19 دی 1389برچسب:, :: 23:42 ::  نويسنده : سایه جون




ببين که می کشد دلم هميشه انتظار تو


و آه می کشم تو را ، خوشا دمی کنار تو



ببين چگونه لحظه ها سياه و سرد و بی صدا


عبور می کنند و من هميشه بي قرار تو



شبی به خواب ديدمت ، الهه ی  سعادتم


که من نشسته ام چه خوش به زير سايه سار تو



سروده ام دو شعر ، شعری از بلور و نور


يکی در انتظار تو ، يکی به افتخار تو

 

19 دی 1389برچسب:, :: 23:39 ::  نويسنده : سایه جون



در اخرين لحظه ديدار به
چشمانت نگاه كردم و
گفتم بدان اسمان قلبم
با تو يا بی تو بهاريست
همان لبخندی كه توان را
از من می ربود بر لبانت
زينت بست.
و به ارامی از من فاصله
گرفتی بی هيچ كلامی
من خاموش به تو نگاه می كردم
و در دل با خود مي گفتم :ای كاش اين قامت
نحيف لحظه ای فقط لحظه ای مي انديشيد كه
اسمان بهاری يعنی ابر
باران رعد وبرق و طوفان
ناگهانی
و اين جمله ،جمله ای
بود بدتر از هر خواهش
برای ماندن و تمنايی
بود برای با او بودن

19 دی 1389برچسب:, :: 23:34 ::  نويسنده : سایه جون


كاش می آمدی ...
تا نگاهم در نگاهت گم شود
تا دلم از التهاب خالی شود
كاش می امدی تا صدايت آرزوی خسته ام را بيدار كند
تا سراج نور تو اين هستی تاريك را روشن كند
تو كجايی ای افق ای منتها
من غمين منتظر در آرزوی روی تو
كاش می آمدی تا سپيده در حضورت خاموش شود
تا حنای نور در پرتو رنگ خوشت بی رنگ شود
كاش می آمدی تا به مژگان هر چه در راهت بود جارو كنم
تا به قدس جويبارت اين دل بشكسته ام را پاكسازی كنم
آه بايد در كنار انتظارت بنشينم
تا كه از ملك و ملك بالا روم
کاش می آمدی ...

 

19 دی 1389برچسب:, :: 23:28 ::  نويسنده : سایه جون

از جدا شدن نوشتی
رو تن زخمی هر برگ
گریه کردم و نوشتم
نازنیم یا تو یا مرگ
به تو گفتم باورم کن
میون این همه دیوار
تو با خنده ای نوشتی
همقفس خدانگهدار
بنویس مهلت موندن یه نفس بود
سهم من از همه دنیایه قفس بود
بنویس که خیلی وقته
واسه تو گریه نکردم
سر رو شونه هات نذاشتم
مث دستات سرد سردم
من که تو بن بست غربت
زخمی از آوار پاییز
فکر چشمای تو بودم
با دلی از گریه لبریز
شب عاشقونه ی من که حروم شد
مهلت بودن با تو که تموم شد
ندونستم باید از تو می گذشتم
وقتی از غربت چشمات می نوشتم
بنویس مهلت موندن یه نفس بود
سهم من از همه دنیا یه قفس بود
بنویس که خیلی وقته
واسه تو گریه نکردم
سر رو شونه هات نذاشتم
مثل دستات سرد سردم

دو شنبه 14 دی 1389برچسب:, :: 16:48 ::  نويسنده : سایه جون

 

 

قسمت نشد تا در کنار هم بمانیم ، قسمت نشد تا در هوای هم بمیریم

 

تا سرنوشت ما جدایی رو رقم زد ، ای یار عاشق از جدایی ناگزیری

 

فرصت نشد غمگین ترین آواز خود را ، در خلوت منظوم چشمانت بخوانم

 

فرصت نشد غمگین ترین آواز خود را ، در خلوت منظوم چشمانت بخوانم

 

 

 

 

صد سوز پنهان مانده در سازم که یک شب ، با گریه در چشمان گریانت بخوانم

 

آئینه ام چین خورده از رنگ جدایی ، از تو سرودم نغمه ای فصل آشنایی

 

تو رفته ای تا صد بهار ارغوانی ، بعد از تو دشت و خانه را در بر بگیرم

 

بعد از توی ای عاشقترین هر کوچه خواهم ، همچون صدف از نام تو گوهر بگیرم

دو شنبه 9 دی 1389برچسب:, :: 1:35 ::  نويسنده : سایه جون




بيا امشب دمی با من کنار بسترم بنشين
من از عشق تو می سوزم تو با خاکسترم بنشين

به اشک چشم و خون دل تو را من آرزو دارم
بيا همچون غبار غم به چشمان ترم بنشين

مرا گفتی که می آيم تو را باور نمی کردم
در اين غم خانه هستی به باغ باورم بنشين

به حاتم خانه چشمم اگر ديدی غمي پنهان
قدم بردار از آن چشم و به چشم ديگرم بنشين

به جانم آتش عشقت ببين امشب چه می سازد
مرا ديدی اگر بی جان کنار پيکرم بنشين

ز آه آتش افروزم پياپی شعله می بارد
بيا آب محبت شو به روی پيکرم بنشين

مرا رسوا چو مجنون بيابان گرد می خواهی
مکن ای نازنين ديگر از اين رسواترم بنشين



دو شنبه 8 دی 1389برچسب:, :: 23:36 ::  نويسنده : سایه جون




هر جا که سفر کردم ، تو همسفرم بودی
وز هر طرفی رفتم ، تو راهبرم بودی

با هر که سخن گفتم ، پاسخ ز تو بشنيدم
بر هر که نظر کردم ، تو در نظرم بودی

هر شب که قمر تابيد ، هر صبح که سر زد شمس
در گردش روز و شب ، شمس و قمرم بودی

در خنده من چون گل ، در کنج لبم خفتی
در گريه من چون اشک ، در چشم ترم بودی

در صبحگه عشرت ، همدوش تو می رفتم
در شامگه غربت ، بالين سرم بودی

چون طرح غزل کردم ، بيت الغزلم گشتی
چون عرض هنر کردم ، زيب هنرم بودی

آواز چو مي خواندم ، سوز تو به سازم بود
پرواز چو می کردم ، تو بال و پرم بودی

هرگز دل من بر تو ، يار دگری نگزيد
گر خواست که بگزيند ، يار دگرم بودی

سرمد به ديار خود ، از ره نرسيده گفت
هر جا که سفر کردم تو همسفرم بودی

 

دو شنبه 8 دی 1389برچسب:, :: 23:26 ::  نويسنده : سایه جون




وقتي که عاشقم شدي پاييز بود و خنک بود
تو آسمون آرزوت هزار تا بادبادک بود
تنگ بلوري دلت درست مثل دل من
کلي لبش پريده بود همش پره ترک بود
وقتي که عاشقم شدي چيزي ازم نخواستي
توقعت فقط يه کم نوازش و کمک بود
چه روزا که با هم ديگه مسابقه مي ذاشتيم
که رو گل کدوممون قايق شاپرک بود ؟
تقويم که از روزا گذشت دلم يه جوري لرزيد
راستش دلم خونه ي ترديد و هراس و شک بود
ديگه نه از تو خبري بود ،‌ نه از آرزوهات
قحطي مژده و روزاي خوش و قاصدک بود
يادم مياد روزي رو که هوا گرفته بود و
اشکاي سرخ آسمون آروم و نم نمک بود
تو در جواب پرسشم فقط همينو گفتي
عاشقيمون يه بازي شايد ،‌ يه الک دولک بود
نه باورم نمي شه که تو اينو گفته باشي
کسي که تا ديروز برام تو کل دنيا تک بود
قصه ي با تو بودن و مي شه فقط يه جور گفت
کسي که رو زخماي قلب من مثل نمک بود................
نمي بخشمت............................


 

8 دی 1389برچسب:, :: 23:20 ::  نويسنده : سایه جون

قسمت نشد با هم باشیم
باید از عشق دست بکشیم
باید به جرم عاشقی
همدیگرو رها كنیم
اگه تو سرنوشت تو
جایی برای من نبود
پس عشقی كه مثل یه گل
تو قلب ما رویید چه بود
قانون عشق جدایی نیست
دوری و بی قراری نیست
قانون عشق رسیدنه
برای هم جون دادنه
چرا باید دل بكنیم
وقتی كه عاشق همیم
چرا باید بگذریم از هم
وقتی كه همنفسیم

8 دی 1389برچسب:, :: 22:38 ::  نويسنده : سایه جون

8 دی 1389برچسب:, :: 15:38 ::  نويسنده : سایه جون

 




مي خواهم برايت بنويسم. اما مانده ام که از چه چيز و از چه کسي بنويسم؟
از تو که بي رحمانه مرا تنها گذاشتي يا از خودم که چون تک درختي در کوير خشک، مجبور به زيستن هستم.
از تو بنويسم که قلبت از سنگ بود يا از خودم که شيشه اي بي حفاظ بودم؟ از چه بنويسم؟
از دلم که شکستي، يا از نگاه غريبه ات که با نگاهم آشنا شد؟
ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپيدا شد.
از چه بنويسم؟
از قلبي که مرا نخواست يا قبلي که تو را خواست؟
شايد هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشويم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوري قلب من که تو را بي ريا و مهربان انگاشت اتهام بزند.
شايد از اينکه زود دل بسته شدم و از همه ي وابستگي ها بريدم تا تو را داشته باشم
به نوعي گناهکاري شناخته شدم.
نه!نه! شايد هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هيچ وقت مرا نديد،
يا نديده گرفت چون از انتخابش پشيمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.
که شايد دوري موجب دوستي بيشترمان بشود و تو معناي ((دوست داشتن))را درک کني...
امّا هيهات.... که تو آن را در قلبت حس نکردي و معنايش را ندانستي...
از من بريدي و از اين آشيان پريدي...

 

8 دی 1389برچسب:, :: 15:14 ::  نويسنده : سایه جون




مي توان از عشق تصويري کشيد ***

مي توان تا عالمي ديگر رسيد ***


عشق يعني مقصد و رؤياي من ***

اشتياقي خارج از دنياي من ***

عشق يعني معني چشمان تو ***

آن نگاه ساده و پنهان تو ***


با نگاهت مي توان دل را شناخت ***

مي توان يک سينه پر سوز ساخت ***

عاشقي يعني جنون انتظار ***

با خيالت تا هميشه بي قرار **


8 دی 1389برچسب:, :: 15:2 ::  نويسنده : سایه جون


  ای کاش هيچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود...
ای کاش هرگز نديده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.
ای کاش از همان ابتدا، بی وفايی و ريا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت،
بهانه ای براي های های گريه های شبانه ام شد و علتی براي چشم به راه دوختن
و از آتش غم سوختن و ديده به درد دوختم
امّا امشب می نويسم تا تو بدانی که ديگر با يادآوری اولين ديدارمان چشمانم پر از اشک نمي شود.
چون بی رحمی آن قلب سنگين را باور دارم.
امشب ديگر اجازه نخواهم داد که قدم به حريم خواب ها و روياهايم بگذاری...
چون اين بار، ((من)) اينطور خواسته ام، هر چند که علت رفتن تو را نمی دانم
و علت پا گذاشتن روي تمام حرفهايت را...
باور کن... که ديگر باور نخواهم کرد عشق را... ديگر باور نمی کنم محبت را...
و اگر باز گردی به تو نيز ثابت خواهم کرد...

 

دو شنبه 8 دی 1389برچسب:, :: 14:55 ::  نويسنده : سایه جون




به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تک و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو مي انديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان!
تو بيا
تو بمان با من . تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب
من فداي تو. به جاي همه گلها تو بخند
اينک اين من که به پاي تو درافتادم باز
ريسماني کن از اين موي بلند
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يک نفس از جرعه جانم باقي است
اخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش


8 دی 1389برچسب:, :: 14:52 ::  نويسنده : سایه جون





آواز عاشقانه ي ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست

ديگر دلم هواي سرودن نمي کند
تنها بهانه ي دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريه هاي عقده گشا در گلو شکست


اي داد، کس به داغ دل، باغ دل نداد
اي واي، هاي هاي عزا در گلو شکست

آن روزها ي خوب که ديديم،همه خواب بود
خوابم پريد و خاطره ها در گلو شکست

«بادا» مباد گشت و «مبادا»‌به باد رفت
«آيا» ز ياد رفت و «چرا» در گلو شکست


فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظي کنم
بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست


8 دی 1389برچسب:, :: 14:48 ::  نويسنده : سایه جون




خسته ام از اين کوير، اين کوير کور و پير
اين هبوط بي دليل اين سقوط ناگزير
آسمان بي هدف، بادهاي بي طرف
ابرهاي سربه راه، بيدهاي سربه زير
اي نظاره شگفت اي نگاه ناگهان
اي هماره در نظر اي هنوز بي نظير
آيه آيه ات صريح سوره سوره ات فصيح
مثل خطي از هبوط مثل سطري از کوير
مثل شعر ناگهان مثل گريه بي امان
مثل لحظه هاي وحي، اجتناب ناپذير
اي مسافر غريب، در ديار خويشتن
با تو آشنا شدم با تو در همين مسير
از کوير سوت و کور تا مرا صدا زدي
ديدمت ولي چه دور ديدمت ولي چه دير
اين تويي در آن طرف پشت ميله ها رها
اين منم در اين طرف پشت ميله ها اسير
دست خسته مرا مثل کودکي بگير
با خودت مرا ببر، خسته ام از اين کوير


8 دی 1389برچسب:, :: 14:44 ::  نويسنده : سایه جون




هوا تر است به رنگ هواي چشمانت

دوباره فال گرفتم براي چشمانت

اگر چه کوچک و تنگ است حجم اين دنيا

قبول کن که بريزم به پاي چشمانت

بگو چه وقت دلم را ز ياد خواهي برد

اگر چه خوانده ام از جاي جاي چشمانت

دلم مسافر تنهاي شهر شب بوهاست

که مانده در عطش کوچه هاي چشمانت

تمام آينه ها نذر ياس لبخندت

جنون آبي دريا فداي چشمانت

چه مي شود تو صدايم کني به لهجه موج

به لحن نقره اي و بي صداي چشمانت

تو هيچ وقت پس از صبر من نمي آيي

در انتظار چه خاليست جاي چشمانت

به انتهاي جنونم رسيده ام کنون

به انتهاي خود و ابتداي چشمانت

من و غروب و سکوت و شکستن و پاييز

تو و نيامدن و عشوه هاي چشمانت

خدا کند که بداني چه قدر محتاج ست

نگاه خسته من به دعاي چشمانت 

8 دی 1389برچسب:, :: 14:38 ::  نويسنده : سایه جون

1 دی 1389برچسب:, :: 14:23 ::  نويسنده : سایه جون


عشق را مي شود از پنجره چشم تو ديد

بايد از رد نگاه تو به خورشيد رسيد

بي تو لحن همه ي پنجره ها ديواري ست

کوچه و خش خش پاييز همه تکراري ست

کي از اين کوچ غم انگيز حذر خواهي کرد؟

کي از اين کوچه متروک گذر خواهي کرد؟

آه سرشارترين فصل غزل خواني من

کي از اين جاده ميايي تو به مهماني من؟

خسته ام ديگر از اين فصل غم آلوده و سرد

اي که مفهوم سرآغاز بهاري برگرد

 

1 دی 1389برچسب:, :: 14:10 ::  نويسنده : سایه جون

درباره وبلاگ

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند سایه در سایه این ثانیه ها خواهم مرد شعله های بی تو ز بی رنگی دریا گفتند موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سایه روشن و آدرس sayejoon.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 127
بازدید دیروز : 116
بازدید هفته : 252
بازدید ماه : 243
بازدید کل : 162673
تعداد مطالب : 171
تعداد نظرات : 24
تعداد آنلاین : 1



كد تغيير شكل موس