سایه روشن
اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور

28 مهر 1389برچسب:, :: 22:36 ::  نويسنده : سایه جون

من به درماندگی صخره و سنگ، من به آوارگی ابر و نسیم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت،
من به تنهایی خود می‌مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می آید...
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی..
شعر چشمان تو را می خوانم...
چشم تو چشمه شوق، چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذرد
و تو در خوابی، و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی، به بهار دیگر، و به یاری دیگر
نه بهاری و نه یاری دیگر
حیف...
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه پردلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام، این صحرا این دریا
پر خواهم زد، خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خودم خواهم برد...
 

28 مهر 1389برچسب:, :: 22:16 ::  نويسنده : سایه جون


    ناتوان گذشته ام ز کوچه ھا
نیمه جان رسیده ام به نیمه راه
چون کلاغ خسته ای در این غروب
می برم به آشیان خود پناه
در گریز ازین زمان بی گذشت
در فغان از این ملال بی زوال
رانده از بھشت عشق و آرزو
مانده ام ھمه غم و ھمه خیال
سر نھاده چون اسیر خسته جان
در کمند روزگار بدسرشت
رو نھفته چون ستارگان کور
در غبار کھکشان سرنوشت
می روم ز دیده ھا نھان شوم
می روم که گریه در نھان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا ترا دوباره مھربان کنم
این زمان نشسته بی تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
می کند ھوای گریه ھای تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود
بی تو من کجا روم کجا روم
ھستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تا لبم دگر نفس نمی رسد
ناله ام به گوش کس نمی رسد
می رسی به کام دل که بشنوی
ناله ای از ین قفس نمی رسد
        

 

28 مهر 1389برچسب:, :: 18:45 ::  نويسنده : سایه جون

تک و تنها بودم اما تو رو تنها نميذاشتم

چه سفرها با تو کردم

چه سفرها تو رو بردم

دم مرگ رسيدم اما به هواي تو نمردم

دارم از تو مينويسم که نگي دوست ندارم

از تو که با يه نگاهت زيرو رو شد روزگارم

موقع نوشتنو وقت اسم گذاشتنا

کسي جز تو نداشتم اسمي جز تو نميذاشتم

من تموم قصه هام قصه توست
 
اگه غمگينه اون از غصه توست

حتي من به آرزوهات تو رو آخر ميرسوندم

ميرسيدي تو من اما آرزو به دل ميموندم

هي ميخواستم که بگم که بدوني حالمو

اما ترس و دلهره خط ميزد خيالمو

توي گفتن و نگفتن از چه روزايي گذشتم

اونقده رفتمو رفتم که هنوزم بر نگشتم

هر چي شعر عاشقونست من براي تو نوشتم

توي جهنم سوختم اما مينوشتم تو بهشتم

اگه عاشقونه گفتم عشق تو باعث شه

اگه مردم تو بدون چه کسي وارثه شه

                            

                                                                              

28 مهر 1389برچسب:, :: 8:2 ::  نويسنده : سایه جون

و برای تو ماندن... به پای تو بودن... و به عشق تو سوختن !

 


 و چه تلخ و غم انگیز است دور از تو بودن و برای تو گریستن ... !


 ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگیست ... !


 


بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست ... !


 


چه زیباست بخاطر تو زیستن ...


 


ثانیه ها را با تو نفس کشیدن ... زندگی را برای تو خواستن ... !


 


چه زیباست عاشقانه ها را برای تو سرودن ... !


 


 بدون تو چه محال و نا ممکن است زندگی... ! 


 


 چه زیباست بیقراری برای لحظه ی آمدن و بوئیدنت ... !


 


برای با تو بودن و با تو ماندن ... برای با هم یکی شدن ... !


 


کاش به باور این همه صداقت و یکرنگی می رسیدی !


 


ای کاش می دانستی مرز خواستن کجاست ...!!!!


 


و ای کاش می دیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد ... !

                         

                                                                

28 مهر 1389برچسب:, :: 7:50 ::  نويسنده : سایه جون

دست خودم نیست
 اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای
 به خدا بدان که این دست خودم نیست!
 اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی
 همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست
 خودم نیست!
 دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.
 دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر لبانت بوسه بزنم و تو را
در آغوش خودم بگیرم!
 به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم
 دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی

 

 


26 مهر 1389برچسب:, :: 12:17 ::  نويسنده : سایه جون

چه داستان غريبي دارد اشك
 از چشمه دل مي جوشد
 از چشم جاري ميشود
 برگونه مي غلطد
بردامان فرو مي چكد
 اشك از چيست؟
 گريه كودكي براي يك بسته پفك نمكي؟
 از دل غمديده يك عاشق
 يا از پشيماني؟
يا از سر شوق؟
  كه جوشش احساس را اينچنين تجلي مي بخشد

26 مهر 1389برچسب:, :: 11:51 ::  نويسنده : سایه جون

25 مهر 1389برچسب:, :: 19:18 ::  نويسنده : سایه جون

تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟

تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟

کدام فتنه بی رحم

عمق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟

شب آفتاب ندارد

و زندگانی من بی تو

چو جاودانه شبی

جاودانه تاریک است

تو در صبوری من

اشتیاق کشتن خویش

و انهدام وجود مرا نمی بینی

منم که طرح مودت به رنج بی پایان

و شط جاری اندوه بسته ام اما

تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟

تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟

ز من چگونه گریزی

تو و گریز از خویش ؟

به سوی عشق بیا

وارهان دل از تشویش

 

15 مهر 1389برچسب:, :: 19:48 ::  نويسنده : سایه جون

گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من

گفتم که آشیان کو گفت آشیانه با من


گفتم که بی بهارم شوق ترانه ام نیست

گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من


گفتم بهانه ای نیست تا پر زنم به سویت

گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من


گفتم به فصل پیری در من گلی نروید

گفتا که من جوانم فکر جوانه با من


گفتم که خان و مانم در کار عاشقی رفت

گفتا به کار خود باش تدبیر خانه با من


گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت

گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من


گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم

زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من


گفتم دلم چو مرغی ست کز آشیانه دور است

دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من


گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر

گفتا که مهربان باش اشک شبانه با من

 

15 مهر 1389برچسب:, :: 19:43 ::  نويسنده : سایه جون

هر کداممان پی بهانه ای گذرمان به اینجا افتاد . هر کداممان برای پیدا کردن چیزی شاید برای به خاطر آوردن چیزی برای مرور کردن یادی قدیمی پایمان را توی این کوچه گذاشتیم هر کداممان پی چیزی آمده بودیم، پی عشقی ممنوعه شاید! پی هم صحبتی که شاید هیچ وقت ما را نخواهد شناخت ! پی کسی که بشود چند ساعتی را توی تاریکی با او گذراند! شاید دیگر از شناختن هم خسته شده بودیم و پی یک خیابان تاریک می گشتیم . ما همه مان پی چیزی پایمان به این کوچه باز شد گاهی توی شبها ی طولانیش تا صبح خندیدیم گاهی از پشت همین شیشه زار زار گریه کردیم گاهی هم را دل داری دادیم گاهی هم دل هم را بد جور شکستیم! گاهی هم چه دروغهای معصو مانه ای به هم گفتیم! ما ساکنان این کوچه بن بست توی دنیای مجازی خودمان پی چه دلتنگیها کهنه ای که نمی گردیم ! دنیای واقعی ما را چه کسی از ما دزدید! دنیای ما را با خودش به کجا برد ؟ ولی می دانید توی تاریکی این کوچه بن بست راحت تر می شود دل بست عاشق شد می شود هر دروغی را باور کرد می شود راحت تر گریه کرد و شاید بشود راحت تر فراموش کرد!!!!! تاریکی این کوچه بن بست خیلی غریب است

 

15 مهر 1389برچسب:, :: 19:37 ::  نويسنده : سایه جون

من نه عاشق بودم

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم بودم و یک حس غریب

که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم دستی که صداقت می کاشت

گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم هر پنجره ای

که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود

من نه عاشق بودم

و نه دلداده به گیسوی بلند

و نه آلوده به افکار پلید

من به دنبال نگاهی بودم

که مرا از پس دیوانگیم می فهمید

آرزویم این بود

دور اما چه قشنگ

که روم تا در دروازه نور

تا شوم چیره به شفافی صبح

به خودم می گفتم

تا دم پنجره ها راهی نیست

من نمی دانستم

که چه جرمی دارد

دستهایی که تهیست

و چرا بوی تعفن دارد

گل پیری که به گلخانه نرست

روزگاریست غریب

تازگی می گویند

که چه عیبی دارد

که سگی چاق رود لای برنج

من چه خوش بین بودم

همه اش رویا بود

و خدا می داند

سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود
 

12 مهر 1389برچسب:, :: 20:21 ::  نويسنده : سایه جون

چقدر سخته
کسی رو که دوستش داری نتونی بهش بگی که دوستش داری وچقدر
بده که کسی تورو دوست داشته باشه واینو نتونه بهت بگه . . .
.
.
.
چقدر سخته
تو چشای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید وبجاش یه
زخم همیشگی رو قلبت هدیه داد زول بزنی و بجای اینکه
لبریز کنید و نفرت شی حس کنی که هنوز هم دوسش داری . . .
.
.
.
چقدر سخته
دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی که
یبار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده . . .
.
.
.
چقدر سخته
تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما
وقتی دیدیش هیچ چیزی بجز سلام نتونی بگی . . .
.
.
.
چقدر سخته
وقتی که پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه
اما مجبور بشی بخندی تا نفهمه که هنوز دوسش داری . . .
.
.
.
چقدر سخته
گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزار
بار خودتو بشکنی و اونوقت آروم زیر لب بگی
گل من
باغچهء نو مبارک
.
.
.
آرزو دارم شبی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را
میرسد روزی که بی من لحظه ها را سرکنی
میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
میرسد روزی که شبها در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مو ازبر کنی . . .

 

11 مهر 1389برچسب:, :: 16:36 ::  نويسنده : سایه جون

 

چقدر فاصله اینیجاست بین آدم ها

چقدر عاطفه تنهاست بین آدم ها

كسی به حال شقایق دلش نمی سوزد

و او هنوز شكوفاست بین آدم ها

كسی به خاطرپروانه ها نمی میرد

تب غرور چه بالاست بین آدم ها

و ازصدای شكستن كسی نمی شكند

چقدر سردی وغوغاست بین آدم ها

میان كوچه دل ها فقط زمستانست

هجوم ممتد سرد ماست بین آدم ها

زمهربانی دل ها دگر سراغی نیست

چقدر قحطی رویاست بین آدم ها

كسی به نیت دل ها دعا نمی خواند

غروب زمزمه پیداست بین آدم ها

و حال آینه را هیچ كس نمی پرسد

همیشه غرق مدا راست بین آدم ها

غریب گشتن احساس درد سنگینی ست

و زندگی چه غم افزارست بین آدم ها

مگر كه كلبه دل ها چقدر جا دارد؟

چقدر راز و معماست بین آدم ها

سلام آبی دریا بدون پاسخ ماند

سكوت ، گرم تماشاست بین آدم ها

چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل

و اهل عشق چه رسواست بین آدم ها

چه می شود همه از جنس آسمان باشیم؟

طلوع عشق چه زیباست بین آدم ها

میان این این همه گل های ساكن اینجا

چقدر پونه شكیباست بین آدم ها

تمام پنجره ها بی قرار بارانند

چقدر خشكی و صحراست بین آدم ها

و كاش صبح ببینم كه باز مثل قدیم

نیاز و مهر و تمناست بین آدم ها

بهار كردن دل ها چه كار دشواریست

و عمر شوق،چه كوتاست بین آدم ها

میان تك تك لبخندها غمی سرخ ست

و غم به وسعت یلداست بین آدم ها

به خاطر تو سرودم چرا كه تنها تو

دلت به وسعت دریاست بین آدم ها

 

 

 

11 مهر 1389برچسب:, :: 12:17 ::  نويسنده : سایه جون

10 مهر 1389برچسب:, :: 16:41 ::  نويسنده : سایه جون

 

عشق یعنی راه رفتن زیر باران

                               عشق یعنی من می روم تو بمان

عشق یعنی آن روز وصال

                             عشق یعنی بوسه ها در طوله سال

عشق یعنی پای معشوق سوختن

                             عشق یعنی چشم را به در دوختن

 عشق یعنی جان می دهم در راه تو

                            عشق یعنی دستانه من دستانه تو

عشق یعنی مریمم دوستت دارم تورو

                            عشق یعنی می برم تا اوج تورو

عشق یعنی حرف من در نیمه شب

                            عشق یعنی اسم تو واسم میاره تب

عشق یعنی انقباض و انبساط

                            عشق یعنی درده من درده کتاب

عشق یعنی زندگیم وصله به توست

                           عشق یعنی قلب من در دست توست

عشق یعنی عشقه من زیبای من

                           عشق یعنی عزیزم دوستت دارم

 

12 مهر 1389برچسب:, :: 11:14 ::  نويسنده : سایه جون

خداحافظ همین حالا ، همین حالا که من تنـــــهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی ، تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگیـــن بــه یاد اون همه تردید
بـــــه یاد آسمونی کـــــه منـــو از چشم تو می دید
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت سـاده است
نه اینکه میشـــه باور کـــرد دوباره آخـــر جاده است
خداحافظ واســـه اینکـــه نبندی دل بـــه رویــاها
بدونــی بی تـــو و بـــا تـــــو همینه رســم این دنیـا
خداحافظ ... خداحافظ ... همین حالا !

 

 

 

 

10 مهر 1389برچسب:, :: 15:54 ::  نويسنده : سایه جون

هر بامداد آهویی از خواب بر میخیزد و میداند که از تند ترین شیرباید تندتر بدود ، وگرنه کشته خواهد شد
هر بامداد شیری از خواب بر میخیزد و میداند از تند ترین آهو باید تند تر بدود ، وگرنه از گرسنگی خواهد مرد
فرقی ندارد آهو باشی یا شیر ، آفتاب که برمیآید آماده دویدن باش. . .

 

10 مهر 1389برچسب:, :: 15:50 ::  نويسنده : سایه جون

در كنج دلم عشق كسي خانه ندارد
كس جاي در اين خانه ي ويرانه ندارد
دل را به كف هر كه دهم باز پس آرد
كس تاب نگه داري ديوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت كش ما نيست
آن شمع كه مي سوزد و پروانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پاي
ديوانه سر صحبت فرزانه ندارد 
 

 

10 مهر 1389برچسب:", :: 14:50 ::  نويسنده : سایه جون

 

غم عشقت بیابان پرورم کرد

فراقت مرغ بی‌بال و پرم کرد

بمو واجی صبوری کن صبوری

صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد

 

 

10 مهر 1389برچسب:, :: 14:6 ::  نويسنده : سایه جون

کاش میتوانستم در آغوش بگیرمت
بوی خاک باران خورده از درز پنجره به درون اتاق راه میابد
و من سرمست از این بو
دوباره نگارم را میبینم
باز هم باران دگرگونم میکند
او را میبینم که در هوای بارانیست
از خود گذشتن و خود را ندیدن به خاطر او در من موج میزند
با صدای غرش آسمان همراه میشوم
و رو به او میگویم که دوستت دارم
گویی او
باران را در آغوش کشیده
کاش میتوانستم در آغوش بگیرمت 

 

10 مهر 1389برچسب:, :: 14:4 ::  نويسنده : سایه جون

درباره وبلاگ

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند سایه در سایه این ثانیه ها خواهم مرد شعله های بی تو ز بی رنگی دریا گفتند موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سایه روشن و آدرس sayejoon.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 147
بازدید هفته : 290
بازدید ماه : 281
بازدید کل : 162711
تعداد مطالب : 171
تعداد نظرات : 24
تعداد آنلاین : 1



كد تغيير شكل موس