سایه روشن
اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
شيشه ي پنجره را باران شست از دل من اما چه کسي نقش تو راخواهد شست
همیشه میگن ماهی وقتی توی آبه متوجه وجود آب نمیشه، ما آدما هم همینیم، تا وقتی زیبا ترین نعمت های خدا مثل سلامتی و شادی و عشق توی زندگیمون هستن اصلا به چشممون نمیان و فقط خدا میدونه كی و كجا بفهیم كه چی توی دستامون بوده...
شاید یه روزی یه جایی توی یه خیابون شلوغ ، چشممون به یه عابری میفته كه به نظرمون آشنا میاد، شاید پیر شده باشیم و مارو نشناسه، شاید چشمای ما هم سوی چندانی واسه دیدن نداشته باشه، اما یه خنده كوتاه، یه اخم كوچولو يا یه نگاه گیرا ممكنه مارو به دوره عاشقی هامون ببره، به دوره ای كه هنوز پول و شهرت و قدرت همه چیزمون نبود، به اون روزا كه وقتی كه با هم میخندیدیم و برای هم گریه می كردیم از ته دل بود، فارغ از همه كینه ها و بی مهری ها و لجبازی ها، شاید اون روز اشكی از گوشه چشممون بریزه و رد بشیم و توی دلمون بگیم یاد اون روزها بخیر...
اما راستی چه دلهایی میشكنن و چه فرصتهایی از دست میرن تا ما یادمون بیاد كه یه روزگاری یك نفر عاشقمون بود...
هر چه شکفتم تو ندیدی مرا رفتی و افسوس نچیدی مرا
ماندم و پژمرده شدم ریختم تا که بدامان تو آویختم
دامن خود را متکان ای عزیز این منم ای دوست به خاکم نریز
وای مرا ساده سپردی به باد حیف که نشناخته بردی ز یاد
همسفر بادم از آن پس مدام می گذرم بی خبر از بام و شام
می رسم اما به تو روزی دگر پنجره را باز گذاری اگر
همه میگن که تو رفتی ، همه میگن که تو نیستی دروغه...
همه گفتن که تو رفتی، ولی گفتم که دروغه
صبوره...
دروغه... مرا با عشق تو جان درنگنجد
در زیر بار عشقت هر توسنی چه سنجد
گاهی وقـتا با یه قصه میشه از عــــــــاشقی دم زد موضوعات آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |