سایه روشن
اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور


گل نــــازم تو با من مهربون باش
واسه چشمام گل رنگین کمون باش
اسیر باد و بارونم شب و روز
گل این باغ بی نام و نشون باش
من عاشقی دلخونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش

گل نـــاز ِ آسمونم بی ستاره ست
مثل ابرا دل من پاره پاره ست
دوباره عطرتو پیچیده در باد
نفس امشب برام عمر دوباره ست
من عاشقی دل خونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش

گل نازم بگو بارون بباره
که چشماتو به یاد من میاره
تماشای تو زیر عطر بارون
چه با من میکنه امشب دوباره
شب و تنهایی و ماه و ستاره
من عاشقی دل خونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش

29 آبان 1389برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : سایه جون

24 آبان 1389برچسب:, :: 14:51 ::  نويسنده : سایه جون




بگذار سر به سينه من تا که بشنوي
آھنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد که پيش ازين نپسندي به کار عشق
آزار اين رميده سر در کمند را
بگذار سر به سينه من تا بگويمت
اندوه چيست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمري است در ھواي تو از آشيان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببينمت به کام
خواھم که جاودانه بنالم به دامنت
شايد که جاودانه بماني کنار من
اي نازنين که ھيچ وفا نيست با منت
تو آسمان آبي آرام و روشني
من چون کبوتري که پرم در ھواي تو
يک شب ستاره ھاي ترا دانه چين کنم
با اشک شرم خويش بريزم به پاي تو
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه شراب
بيمار خنده ھاي توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرم تر بتاب

24 آبان 1389برچسب:, :: 14:38 ::  نويسنده : سایه جون


ناتوان گذشته ام ز کوچه ھا
نيمه جان رسيده ام به نيمه راه
چون کلاغ خسته اي در اين غروب
مي برم به آِشيان خود پناه
در گريز ازين زمان بي گذشت
در فغان از اين ملال بي زوال
رانده از بھشت عشق و آرزو
مانده ام ھمه غم و ھمه خيال
سر نھاده چون اسير خسته جان
در کمند روزگار بدسرشت
رو نھفته چون ستارگان کور
در غبار کھکشان سرنوشت
مي روم ز ديده ھا نھان شوم
مي روم که گريه در نھان کنم
يا مرا جدايي تو مي کشد
يا ترا دوباره مھربان کنم
اين زمان نشسته بي تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
مي کند ھواي گريه ھاي تلخ
آن که خنده از لبش جدا نبود
بي تو من کجا روم کجا روم
ھستي من از تو مانده يادگار
من به پاي خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تا لبم دگر نفس نمي رسد
ناله ام به گوش کس نمي رسد
مي رسي به کام دل که بشنوي
ناله اي از ين قفس نمي رسد

 

24 آبان 1389برچسب:, :: 14:34 ::  نويسنده : سایه جون


بنشين مرو چه غم که شب از نيمه رفته است
بگذار تا سپيده بخندد به روي ما
بنشين ببين که : دختر خورشيد صبحگاه
حسرت خورد ز روشني آرزوي ما
بنشين مرو ھنوز به کامت نديده ام
بنشين مرو ھنوز ز کلامي نگفته ايم
بنشين مرو چه غم که شب از نيمه رفته است
بنشين که با خيال تو شب ھا نخفته ايم
بنشين مرو که در دل شب در پناه ماه
خوشتر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نيست
بنشين و جاودانه به آزار من مکوش
يکدم کنار دوست نشستن گناه نيست
بنشين مرو حکايت وقت دگر مگو
شايد نماند فرصت ديدار ديگري
آخر تو نيز با منت از عشق گفتگوست
غير از ملال و رنج ازين در چه مي بري
بنشين مرو صفاي تمناي من ببين
امشب چراغ عشق در اين خانه روشن است
جان مرا به ظلمت ھجران خود مسوز
بنشين مرو مرو که نه ھنگام رفتن است
اينک تو رفته اي و من ازره ھاي دور
مي بينمت به بستر خود برده اي پناه
مي بينمت نخفته بر آن پرنيان سرد
مي بينمت نھفته نگاه از نگاه ماه
درمانده اي به ظلمت انديشه ھاي تلخ
خواب از تو در گريز و تو ازخواب در گريز
ياد منت نشسته بر ابر پريده رنگ
با خويشتن به خلوت دل مي کني ستيز

24 آبان 1389برچسب:, :: 14:24 ::  نويسنده : سایه جون

سهم من از تو چي بوده پشت پا خنجره از پشت
تو منو دوسم نداشتي حتي قد نوک انگشت
سهم من از تو چي بوده جاي خالي تويه خونه
مگه من با تو چه کردم که به من ميگي ديوونه
نگو يه فرصت ديگه کار از اين حرفا گذشته
ديگه چاره ايي جزء اين نيست آخه کار سرنوشت
برو با خيال راحت من ازت گله ندارم
حرفشم نزن عزيزم آره برو حوصلتو ندارم
من از تو همين يه عکسو دارم
ولي از عکستم توقع دارم
مثه خودت پشينه پاي حرفام
بفهمه من چه قدر اين روزا تنهام
مگه خودت نگفتي بر ميگردم
ببين چه قدر واسه تو گريه کردم
ميگن از اينجا پر کشيدي رفتي
آخه کجارو دنبالت بگردم
من از تو اين يه عکسو کادو دارم ديگه چه فرقي داره قهر يا آشتي
چه قدر دلم برات تنگ ميشه هر روز تو از خودت برام يه عکس گذاشتي
دل من که براش فرقي نداره که اين توييو عکساي تو دستاش
داره با اينا سر ميکنه هر روز به عشق اينکه زنده بودي اي کاش
تو نميدوني وقتي که نبودي با نبود تو من چه چوري ساختم
تازه وقتي که رفتي از تو دنيا تموم خوبياتو من شناختم


 

24 آبان 1389برچسب:, :: 14:15 ::  نويسنده : سایه جون

حالم من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"


21 آبان 1389برچسب:, :: 21:19 ::  نويسنده : سایه جون

هنگامی كه آوازه كوچت
بی محابا در دل شب می پيچد

سكوت
داغی است بر زبان سايه ها
باز هم يادت
شرری می شود بر قامت باران های اشک
اين جا ميان غم آباد تنهايی
به اميد احيای خاطره ای متروك
روزها گريبان گير آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب
نمی گويم فراموشم نكن هرگز
ولي گاهی به ياد آور
رفيقی را كه ميدانم نخواهی رفت از يادش....

21 آبان 1389برچسب:, :: 21:12 ::  نويسنده : سایه جون

آئین عشق بازی دنیا عوض شده است

یوسف عوض شده است ، زلیخا عوض شده است

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی

در عشق سالهاست که فتوا عوض شده است

خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم

خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است

آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید

اکنون به خانه آمده اما عوض شده است

حق داشتی مرا نشناسی ، به هر طریق

من همچنان همانم و دنیا عوض شده است

 

21 آبان 1389برچسب:, :: 20:34 ::  نويسنده : سایه جون

21 آبان 1389برچسب:, :: 20:27 ::  نويسنده : سایه جون
درباره وبلاگ

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند سایه در سایه این ثانیه ها خواهم مرد شعله های بی تو ز بی رنگی دریا گفتند موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سایه روشن و آدرس sayejoon.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 249
بازدید کل : 167793
تعداد مطالب : 171
تعداد نظرات : 24
تعداد آنلاین : 1



كد تغيير شكل موس