چرا کسي به من نگفت که از تو دور مي شوم
تو نيستي و من ز جور روزگار
خموش و بي کس و صبور مي شوم
چرا کسي به من نگفت تمام هستي ام تباه مي شود
در اين سکوت سهمگين
بدون خنده هاي گرم و دلنشين تو
تمام عمر من گذر به اشک و آه مي شود
چرا کسي به من نگفت براي خصم کودکانه اي
کتاب اعتقاد من به زير بار زور مي رود
و آرزوي اين دل شکسته ام
- که سال هاي سال در پي رسيدنش چه صادقانه آبرو فروختم -
به قعر گور مي رود
چرا کسي به من نگفت دامن روح پر طراوت مرا
مصيبتي به عمق درد نيستي
لکه دار مي کند
و اين ميانه موجي از دروغ و ترس را
به ساحل هميشه غم گرفته ي نگاه من آشکار مي کند
چرا کسي به من نگفت دلم براي ديدنت دوباره تنگ مي شود
تمام شيشه ي خيال بافي ام
اسير سنگ مي شود
چرا کسي به من نگفت تو مي روي و باز هم دلت وفا نمي کند
نبوده اي ببيني ام
مرا سوال هاي اين چنين رها نمي کند
تو را به خاطر خدا ! بگو چرا ؟
چرا کسي به من نگفت . . . ؟
کاش مي آمد و مي ديدم که از خود رفته ام
آنکه عاشق بودنم را يک نفس باور نداشت
آسمان يک پرده از تقدير را اجرا نکرد
گويي از روز ازل اين صحنه بازيگر نداشت
ناله ما تا به اوج کبريا پرواز کرد
گرچه اين مرغ قفس پرورده بال و پر نداشت .
نظرات شما عزیزان: