افسوس...
امروز در ميان تكه پاره هاي بر جاي مانده از روزهاي صبوري، چشمم به دست نوشته اي سياه بر تخته اي سپيد افتاد كه او هم مثل من دستخوش دست بي رحم فراموشي گشته بود، آنچه باعث شد بخوانمش دلتنگي ام براي تويي كه ديگر سايه نگاهت هم از كنار دور ترين ديوار خانه متروكه دلم رد نميشود نبود، كنجكاوي كودكانه اي بود كه هميشه مرا به سوي اشتباهات گذشته ام فرا مي خواند...
نقل به مضمون نوشته بودي: "مي دانم بد كرده ام، مي دانم كه چه رنجي كشيده اي، خوب بمان و مهلت بده تا من هم خوب شوم..." اين صلح نامه اي بود كه تو پس از قهري چند روزه برايم نوشته بودي، قهري عاشقانه از سوي من، براي تنبيه كسي كه غم يك روز نبودنش، با اندوه از دست دادن همه داشته ها و نداشته هايم برابر بود، قهري كه هر ساعتش هزار سال از عاقبت يزيد بود و هر دقيقه اش عمر ايوب، قهري كه آزمون عشقمان شد، چه اشك ها كه در آن چند روز براي هم نريختيم و چه خاطراتي كه از ذهن نگذرانديم...
آن روزها هم گذشت اما از روز زيباي بازگشتنت همان تخته سپيد و دستخط سياه ماند و عهدي كه هيچگاه به ثمر نرسيد و البته سهم من كه دلي شكسته بود و لباني خاموش و نگاهي مبهوت به آنچه تو "دست تقدير" خواندي اش و افسوس براي روزهايي بدون تو كه در حسرت نگاهي آشنا و دستي گرم و آغوشي مهربان بر مني خواهد گذشت كه تنها گناهم عشقي بي انتها به معشوقي بود كه شيدايي ام را جنون، پايبندي ام را فريب و بي قراري ام را نياز خواند...
نظرات شما عزیزان: