همه روزهاي زندگيم و همه لحظه ها و ثانيه هاي آن مرا بياد تو
مي اندازد ...
بياد خندهايت ،گريه هايت...
من از دوري تو داغون داغونم دلم مي خواهد فراموش کنم...
ولي نمي شود...
کاش ميشد مُرد اين روزها را نديد ..
از تو دورم چرا نميميرم؟!! ...
همه چيز تلخ است ....
غروب آفتاب ،صداي ساحل دريا ....
همه جا بوي تو را مي دهد و چه سخت است که در کنارم نيستي ...
نميشد که حتي يک لحظه تو را ببينم و بگويم که زندگي بي تو، يعني مردن ...
چه مي شد که بيايي و ببيني که بي تو حال من خراب است ....
ميدانم نميايي ....
و باز دلم را شکستم با دستان خودم...
و چه سخت مي شود تک تک تکه هاي ان را چسباند...
کمک تو را مي خواهد ...
نيايي ترک هاي آن ميماند ...
بيا که بي تو دلم دوا ندارد ...
چه ساده امدي و رفتي ...
چه رويا بود با تو بودن ها ....
گفتم که خاطره نماند اين روزها .....
بيادت هرشب ميگريم تا دوريت را تحمل کنم ....
مي ترسم آري ميترسم ....
از ان روزي که نباشي ....
نيستي تو خود ميداني ....
گفتي و گريستم گريه هايم پايان نداشت ....
فهميدي چه روزي را گفتم ؟!!!....
مي ترسم .....ميدانم شنيده اي از من اين کلام را ....
اري ميترسم..
نظرات شما عزیزان: