مگر چشمان ساقي بشکند امشب خمارم را
مگر شويد شراب لطف او از دل غبارم را
بھشت عشق من در برگ ريز ياد ھا گم شد
مگر از جام ميگيرم سراغ چشم يارم را
به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
به گوش سنگ ميخواندم سرود آبشارم را
به جام روزگارانش شراب عيش و عشرت ياد
که من با ياد او از ياد بردم روزگارم را
پس از عمري ھنوز اي جان به ياري زنده مي دارد
نسيم اشتياق من چراغ انتظارم را
خزان زندگي از پشت باغ جان من برگشت
که ديد از چشم در لبخند شيرين بھارم را
من از لبخند او آموختم درسي که نسپارم
به دست نا اميدي ھا دل اميدوارم را
ھنوز از برگ و بار عمر من يک غنچه نشکفته است
که من در پاي او ميريزم اکنون برگ و بارم را
نظرات شما عزیزان: